#داستانک
سلطان محمود غزنوی و بادنجان
سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی آوردند. خوشش آمد. گفت: بادنجان طعامی است خوش.
ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.
چون سیر شد، گفت: بادنجان سخت مضر است.
ندیم باز در مضرت بادنجان مبالغتی تمام کرد.
سلطان گفت: ای مردک نه آن زمان که مدحش میگفتی نه حال که مضرتش باز میگویی؟!
مرد گفت: من ندیم توام نه ندیم بادنجان. مرا چیزی باید گفت که تو را خوش آید نه بادنجان
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
🔸#داستانک
🔹سارا، دخترک ۸ ساله، یک روز به طور اتفاقی شنید که پدر و مادرش درباره وضعیت وخیم برادر کوچکش صحبت میکردند. او فهمید که برادرش به شدت بیمار است و خانواده پول کافی برای مداوای او ندارند. پدر که به تازگی شغل خود را از دست داده بود، آهسته به مادر گفت: “فقط یک معجزه میتونه پسرمون رو نجات بده.”
این جمله در ذهن سارا طنینانداز شد. او با قلبی پر از نگرانی به اتاق خوابش رفت و قلک کوچک خود را از زیر تخت بیرون کشید. قلک را شکست و تمام سکهها را روی تخت ریخت و شروع به شمردن آنها کرد. تنها ۵ دلار داشت. بدون لحظهای تردید، از در عقبی خانه خارج شد و به سمت داروخانه محل رفت.
وقتی به داروخانه رسید، پشت پیشخوان ایستاد و منتظر ماند تا داروساز به او توجه کند. اما داروساز مشغولتر از آن بود که دختری کوچک را ببیند. سارا با اضطراب پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد تا توجه او را جلب کند. بالاخره، خسته از انتظار، سکههایش را محکم روی پیشخوان ریخت.
داروساز متعجب به سمت او برگشت و گفت: “چه میخواهی، دختر کوچولو؟”
سارا با صدای لرزان پاسخ داد: “برادرم خیلی مریضه و من میخوام یک معجزه بخرم.”
داروساز با حیرت گفت: “ببخشید، چی گفتی؟”
سارا توضیح داد: “پدرم میگه فقط یک معجزه میتونه برادرم رو نجات بده. منم میخوام اون رو بخرم. قیمت معجزه چقدره؟”
داروساز با نرمی گفت: “دختر جون، ما اینجا معجزه نمیفروشیم.”
چشمان سارا پر از اشک شد و با صدایی پر از ناامیدی گفت: “خواهش میکنم! برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره. این تمام پولیه که دارم. من باید از جایی معجزه بخرم.”
در همین لحظه، مردی که در گوشهای ایستاده بود، به سمت سارا آمد و با مهربانی پرسید: “چقدر پول داری، دختر کوچولو؟”
سارا با دستان لرزان پولهایش را نشان داد. مرد با لبخندی گفت: “اوه، چه جالب. فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشه.”
مرد دست سارا را گرفت و گفت: “بیا، من میخوام برادرت و پدر و مادرت رو ببینم. فکر کنم معجزه برادرت پیش منه.”
آن مرد، دکتر آرمسترانگ، جراح معروف مغز و اعصاب بود. روز بعد، او با موفقیت عمل جراحی بر روی مغز برادر سارا انجام داد و جان او را نجات داد.
بعد از جراحی، پدر سارا به نزد دکتر رفت و با تشکر گفت: “این یک معجزه واقعی بود. چطور میتونیم هزینه این عمل رو بپردازیم؟”
دکتر لبخندی زد و پاسخ داد: “فقط ۵ دلار.”
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh