eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
17.1هزار دنبال‌کننده
230 عکس
73 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺قطعا هیچ کس نمیتواند منکر وجود برخی ایرادات باشد اما هرگونه انتقاد بابت وضعیت موجود، بدونِ اشاره به نقش دولت قبل و ماجراهای اخیر در ایجاد تحولات ارزی و همچنین یادآوری برخی اقدامات مثبت صورت گرفته در دولت سیزدهم تاکنون، دقیقا تکرار همان اشتباه روزهای ابتدایی بعد از فوت مهسا امینی بنظر میرسد؛ در روزهایی که موضوع گشت ارشاد و حجاب، صرفا یک بهانه برای شروع اغتشاشات بود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا میگن میترسیم فعالیت مجازی داشته باشیم! ممکنه تهدید بشیم! بعضی دوستان و اقوام ممکنه ازمون دوری کنن! یا بلد نیستیم محتوای خوب بذاریم و مخاطب جذب کنیم، بحث کردن هم کارمون نیست! جواب همه اینا رو در کلیپ بالا دادم. اگر در مجازی فعالیت نکنید میترسم اون دنیا نتونین جواب بدین. از من گفتن بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 محمدعلی ابطحی می‌گوید: موسوی از سر نادانی، خاتمی از سر خیانت و هاشمی از سر انتقام از احمدی نژاد و رهبری وارد فتنه ۸۸ و کودتای مخملی رنگی شدند. ▪️یوم الله ۹ دی روزی بود که مردم به باطن ادعای دروغ اصحاب فتنه پی بردند و با حضور میلیونی خود، بساط این فتنه را جمع کردند.
وقتی علیمی اونقدر ریپ میزنه که صدای بقیه درمیاد ! 🔸دنبال این هستیم که واسه ارتقاء سطح بصیرت جوونها قدم برداریم ؟ یکی بیاد مداحامونو جمع کنه !
رویدادهای سیاسی و نظامی در این روزها، تشکیل‌دهنده‌ی بخشی از همان پیچ تاریخی جهان است که گمان آن رفته بود. نخبگان و زبدگان ملت بزرگ ما در این مرحله،حامل مسئولیت‌های ویژه‌اند. شناخت جبهه‌بندی‌ها و صف‌آرائی‌ها و انتخاب موضع درست، مسئولیت کوته‌مدت، و آمادگی برای نقش‌آفرینی در تحولات به سود جبهه‌ی حق، وظیفه‌ی میان‌مدت آنان است. "شما جوانان عزیز میتوانید در هر دو بخش بدرخشید و امید به انجمن‌هائی را که مزیّن به نام مبارک اسلام است، بارور نمایید." 🌱 ۱۴۰۰/۱۲/۲۱
هدایت شده از کانال میثاق
سر اگر از سر طاعت سر اگر از سر عشق بر سر نیزه نمایان نشود بار گرانی ست به تن ❤️
از فردا تا جمعه چون که اسم حاج قاسم و زیاد گفته بودین و چون شهادت حاج قاسم تو هفته ای که میاد هست:) به نیت حاج قاسم بخونیم ❤️🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️فایده چیست؟ 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین سخنرانی های روز
4_6005927845472241705.mp3
6.02M
🌷بمناسبت سالروز حماسه 9 دی 🍃بوی میدهد باغ شهادت 🍃نور خدا وقتی به سیمای شهید است 🎤 👌فوق زیبا 🔴مرجع رسمی های روز
روزبصیرت ومیثاق امت باولایت گرامی باد 🌷🌷🇮🇷🇮🇷
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#404 ده دقیقه دیگه هم توی همون حالت گذشت که حس کردم خودمم چشمام داره به خواب دعوت میشه... آروم دست
_خب؟ الان تنهایی؟ پسرشون کجاست؟ میدونستم اولین سوالی که ممکنه بپرسه همینه! _نمیدونم انگار خارج از شهره خبری ندارم.. نه تنها نیستم من و مستخدم جدشون همراه با خواهر زاده ی پندار موندیم خونه! _آهان.. خب توکه قرار بود فردا بری پیش آمنه چرا امشب رفتی میموندی خونه! _من که خبرنداشتم چی میشه از بیمارستان زنگ زدن ونمیدونم چی شد که پندار تصمیم گرفت خودش بره! فقط یه مشکلی پیش اومده.. این دختره خواهر زاده اش انگار مریض شده داره توتب میسوزه نمیدونم چیکار کنم! _وا؟؟! به توچه؟ مسئول مریضی بقیه هم هستی؟! _عه مامان..! گناه داره بنده خدا کسی جز من نیست بهش رسیدگی کنه وظیفه ی انسان دوستانه چی میشه پس! _ای بابا.. توهم این انسان دوستیت یه روز شردستت نده خیلیه! _مامان جان بجای این حرفا میشه بهم یه راه حل پیشنهاد بدی؟ چیکارکنم تبش پایین بیاد؟! _چندسالشه؟ ببرین دکتر خب! اومدم بگم ۲۷ سال که یادم اومد آرش از بچه ۵ساله هم بچه تره! _نمیدونم فکرکنم ۱۰سالش باشه نمیتونم دکتر ببرم دست تنها از پسش برنمیام.. _حداقل بفرست واسش از داروخونه دارو بیارن.. مصموم شده یا... میون حرفش پریدم: _نه نه.. انگار دیشب زیر بارون مونده سرما خورده! مامان اسم چندتا قرص رو گفت که باید داروخونه تهیه میشد.. _مرسی قربونت برم.. سریدار رو میفرستم داروخونه بیاره.. انشاالله که با اینا خوب بشه! کاری نداری؟ _نه عزیزم.. اومدم قطع کنم که گفت: _آهان صبرکن.. اگه دیدی تبش خیلی زیاده ازکمپرس یخ کمک بگیر! _چشم.. ممنون.. خداحافظ
گوشی رو قطع کردم وبا کلافگی به لیست داروها نگاه کردم.. حالا تنهایی چیکار کنم؟ اینجا که سرایدار نداره! داروخونه هم دور بود واین وقت شب نمیتونستم خودم برم! قرص سرماخوردگی رو همراه با لیوان آب برداشتم و به طرف اتاق آرش رفتم... غرق خواب بود.. نمیدونستم بیدارش کنم یانکنم! لبه ی تختش نشستم و دستمو روی پیشونیش گذاشتم... باحرص دندون قروچه ای کردم و آهسته زمزمه کردم؛ _اگه مثل بچه ها لجبازی نمیکردی و میرفتیم دکتر الان نه تواینقدر اوضاعت بد میشد نه من این همه استرس داشتم! چاره ای نبود باید بیدارش میکردم.. آهسته دستمو روی گونه اش کشیدم.. _آرش؟؟ تکون نخورد... یه لحظه ترسیدم.. سرم رو به صورتش نزدیک کردم وبه ریتم نفس هاش گوش سپردم... نفس هاش منظم بود.. دوباره بانوازش روی گونه اش دست کشیدم.. _آرش جان؟؟ حالت خوبه؟ یه چیزی بگو..داری نگرانم میکنی! دستش داغش رو روی دستم گذاشت و باصدای ضعیف وبی جونی گفت: _جانم عشقم؟ من خوبم نگران نباش نفس آسوده ای کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: _خداروشکر.. _حالت خوبه آرش؟ چند دفعه صدات زدم.. چشماتو باز کن باهمون صدای ضعیف آهسته لب زد: _هومم.. خوبم..اما انگار نمیتونم بیدار باشم.. انگار زیر آوار موندم و جون ندارم تکون بخورم! بانگرانی قرص رو برداشتم و همزمان گفتم: _باید قرص بخوری عشقم.. تلاش کن یه کم خودتو تکون بده.. اما تکون نخورد.. حتی شک داشتم بعضی از کلمات رو بشنوه!
دیگه واقعا نمیدونستم چه خاکی توسرم کنم.. استرس هم به جونم افتاده بود نمیتونستم درست وحسابی فکرکنم.. اومدم به ارسلان زنگ بزنم و ازش کمک بگیرم اما فورا پشیمون شدم! اگه آرش میفهمید مطمئنا ازم عصبی میشد! دیگه راهی واسم نموند جز اینکه خودم برم داروخونه و داروهاشو تهیه کنم.. باقدم های بلند اتاق رو ترک کردم و رفتم لباس هامو پوشیدم و آماده ی رفتن شدم.. باخودم فکر کردم اگه با آژانس برم هم زودتر میرسم هم مطمئن تره و خطری هم تهدیدم نمیکنه! پس فورا آژانس گرفتم و رفتم... حدودا چهل دقیقه طول کشید تا برگردم خونه! تموم مدت حواسم پیش آرش بود که تنها خونه است ونکنه چیزیش بشه! پایین آوردن تبش تا ساعت دو نصف شب طول کشید اما خداروشکر تونستم و موفق شدم! داشتم واسش سوپ درست میکردم که سایه ای رو توی حال دیدم.. ترسیده به طرف چاقو ها رفتم واومدم چاقویی بردارم که آرش رو توی چهارچوب در دیدم! _هیع!!!! دیونه!! ترسیدممم! دست هاشو به حالت تسلیم بالا برد و باچشم های بی جونش نگاهم کرد.. _نترس عزیزم.. منم.. به طرفش رفتم و همزمان گفتم: _چرا ازجات بلند شدی؟ چیزی میخوای؟ ترسوندی منو! _معذرت میخوام.. نمیخواستم بترسونمت! روی پنجه ام بلندشدم ویه کم خودمو کشیدم که قدم بهش برسه!.. دستمو روی گونه اش گذاشتم و گفتم: _بهتری؟ تبت که پایین اومده خداروشکر.. چیزی میخوای؟ گردنشو کج کرد کف دستمو بوسید وگفت‌: _نه چیزی نمیخوام عشقم.. دلم برات تنگ شد
دلم براش ضعف رفت.. لبخندی زدم وگفتم: _عزیزم!! داشتم واست سوپ آماده میکردم.. گرسنه ات شده؟ سرشو به نشونه ی منفی تکون داد وگفت‌: _دستت دردنکنه عشق من.. ببخشید بخاطرمن حسابی خسته شدی! برو استراحت کن ساعت ساعت دو شبه! _نه عزیزم خسته نیستم نیازی نیست عذرخواهی کنی! ده دقیقه طول میکشه که سوپ آماده بشه قبلش چیزی میخوری واست بیارم؟ دست هاشو دور کمرم حله کرد، کشیدم توی بغلش وروی موهامو بوسه زد.. _نه چیزی نمیخورم.. میلم نمیکشه! فقط میخوام بخوابم! _نمیشه که چیزی نخوری عزیزم.. اون همه دارو خوردی معده ات اذیت میشه! یه کوچولو سوپ بخور بعدش برو بخواب! ازم جداشد و یه جوری که انگار چیزی یادش اومده باشه موشکافانه نگاهم کرد وگفت: _راستی داروها از کجا اومد؟ کسی آورد؟ سرمو تکون دادم وگفتم: _نه.. خودم رفتم گرفتم و اومدم! _سارا؟؟؟؟ این وقت شب؟ کی گفت تنها بری... میون حرفش پریدم وگفتم: _نمیخواد غیرتی بشی این وقت شب نبوده ساعت نه شب بود بعدشم با آژانس رفتم وفورا برگشتم! دستمو گرفت ودنبال خودش کشوند به طرف مبل ها و همزمان گفت: _بیا بشین ببینم.. خیلی کار خطرناکی کردی اگه خدایی نکرده.... بازم میون حرفش پریدم وگفتم؛ _آرش جان گفتم که با آژانس رفتم و خداروشکر اتفاقی هم نیوفتاد!
⎝‌💛🔗⎞ ‌هَرگِز‌دِلَم‌زِ‌ڪۅۍِ‌تۅجـٰایۍ‌دِگَرنَرَفت، ‌یِڪ‌دَم‌خیـٰالِ‌رۅۍِ‌تۅ‌اَم‌اَزنَظَر‌نَرَفت🖐🏻♥️!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
هࢪچیزےڪہ‌‌آرامشتو‌بگیره، -محکوم‌به‌حذف‌شدنہ♥️🍓› ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
نوش‌ِجانش‌بشود‌هرکه‌حرم‌رفت‌حسین‌، خودمانیم‌،ولی‌گاه‌حسادت‌کردم💔:)؛ 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
نوش‌ِجانش‌بشود‌هرکه‌حرم‌رفت‌حسین‌، خودمانیم‌،ولی‌گاه‌حسادت‌کردم💔:)؛ 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
_دنیایـی‌کهـ‌تـودرآن‌هستـی‌ومـا‌تو‌را، نمـی‌بینیم،‌یـک‌رنـگ‌اسـت...! -اماآن‌زمـان‌کهـ‌تـو‌بیایـی‌همه‌چیـز، رنگارنگ‌مـیشود‌امام‌زمانم🙂! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
بہ‌هرجایی‌ڪہ‌شد‌بگوید، بہ‌هرجاڪہ‌شد‌بنویسید، آرمان‌ِ‌ما‌مرگ‌ندارد🚶🏿‍♀️🖐🏻...! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
[وَأَحْسِنْ‌کَماأَحْسَنَ‌اللَّهُ‌إِلَيْکَ] نیڪی‌ڪن،همان‌گونه‌ڪه‌خدا، برتونیڪی‌ڪرده‌است💚! •|سوره‌قصص،آیه۷۷|• 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
عشق‌ســه‌حرفه،شهیـدچهارحـرف..! میدونـی‌میخوام‌چـی‌بگـم،آره؛ شهــدایك‌پـلـه‌ازعاشقـی‌هم‌جـلوزدن‌💔! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
ماهنرشهــادت‌روهم‌ك‌ندآشته‌باشیم، هنرعمل‌بـه‌وصیت‌نامـه‌شـهـدا، روُبایدداشتـه‌باشیم🚶🏿‍♀️! -خَلاص...! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#408 دلم براش ضعف رفت.. لبخندی زدم وگفتم: _عزیزم!! داشتم واست سوپ آماده میکردم.. گرسنه ات شده؟ سرش
روی کاناپه نشست و درحالی که چشم هاش ازشدت بی حالی و مریضی به سختی باز مونده بود گفت: _دیگه هیچوقت از این کارها نکن.. اتفاق که فقط واسه دیگران نیست.. این چیزا شوخی بردار نیست! _خیلی خب حالا که چیزی نشده.. بدون حرف با اخم و دلخوری نگاهم کرد که گفتم‌: _چیکار میکردم خب؟؟ میذاشتم توی اون حالت بمونی؟ اصلا تقصیر منه بخاطرتو... انگشتش رو روی لبم گذاشت و نذاشت حرف بزنم.. باقهر نگاهش کردم که آهسته گفت: _دیگه هیچوقت بخاطرمن خودتو توی خطر ننداز.. یه کم مکث کرد و درحالی که نگاهش توی اجزای صورتم میچرخید ادامه داد: _چون اگه خار به پات بره من میمیرم! اومدم بگم خدانکنه که انگشتش رو که روی لبم بود یه کوچولو فشار دادو اضافه کرد: _هیسس! یک کلمه حرف بزنی بیخیال مریضیم میشم ولباتو میخورم! چشمام گرد شد.. خنده ام گرفت.. این بشر تو اوج مریضی هم شیطنت داشت! _چشماتم اونجوری نکن.. قوانین ونقاط ضعف رو فراموش کردی؟ خندیدم و با همون خنده گفتم: _بگو دنبال بهونه میگردم ببوسمت دیگه! لبخند بی جونی زد وگفت: _شانس ندارم که... بعد عمری با ساراخانوم تنها شدم خدا زد پس کله ام مریض شدم! جدی شدم و با اخم ساختگی گفتم: _بیخود دلت رو صابون زده بودی دوست عزیز مریض هم نبودی قرار نبود اتفاقی بیوفته! بازم لبخند بی جون اما پر از شیطنت... _برو جوجه.. برو دعا به جون سرماخوردگیم کن...
باحرص قاشق رو توی ظرف سوپ انداختم و گفتم: _وای دیگه داری کفرم رو درمیاری آرششش!! چرا مثل بچه های لوس شدی آخه؟ _عشقم بخدا حالت تهوع دارم نمیتونم بخورم بالا میارم خب! _بالا نمیاری.. اگه چیزی شد عواقبش پای من. خوبه‌؟؟ این همه زحمت کشیدم حداقل یه کم بخور زخم معده نگیرب!! وقتی فهمید عصبی شدم به اجبار یه کم خودشو جمع وجور کرد و به تاج تخت تکیه داد و با نارضایتی و لب های آویزون چند قاشق از سوپش خورد.. داشتم نگاهش میکردم که چطوری با وسواس و بی میلی غذا میخوره که سرش رو بلند کرد ونگاهم کرد.. بخدا اگه بگم مرد گنده بغض کرده بود دروغ نگفتم! یعنی واقعا نمیدونم این خانواده پسرشون رو چطوری بزرگ کردن که با این هیکل گنده و با این سن وسال واسه مجبورشدنش اشک توچشماش میزنه!!! _خیلی خوشمزه شده مرسی عشقم... _نوش جونت.. بخور هنوز چیزی نخوردی! _عشقم.. میشه دیگه نخورم؟ دلم داره می پیچه! پلک هامو محکم روی هم گذاشت و با حرص گفتم: _چندسالته بچه جون‌؟؟ پنج سالت شده؟ اخم هاشوتوهم کشید وبا بدخلقی گفت‌: _خب حالا توهم.. یه روز من مریض شدما! _یه روز مریض شدی اندازه یکسال حرصم دادی! بخور آرش میخوام بهت قرص هاتو بدم توروخدا اینقدر بدقلق نباش! _اگه اون همه زیر بارونم نمیذاشتی و زودتر میومدی پیشم الان مریض نمیشدم