🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی712 وارد آتلیه شدم و رفتم سرجام نشستم؛ دفترم رو باز کردم و شماره ی اون آقایی که برای جشن ف
#خالهقزی713
سیستم هارو که خاموش کردم، گوشیم رو برداشتم تا یه اسنپ بگیرم که همون لحظه در باز شد و گیسو اومد داخل
صورتش گرفته بود و چشماش قرمز ولی لبخندی که کاملا مشخص بود مصنوعیه روی لبهاش بود!
_ داری میری سارا؟
کیفم رو روی شونه ام انداختم و با خستگی گفتم:
_ آره
_ تموم شد کارا؟
_ آره همشو انجام دادم، دارم از خستگی میمیرم
_ ببخشید توروخدا! اگه من بودم انقدر خسته نمیشدی
لبخندی روی لبهام نشوندم و گفتم:
_ اشکال نداره قربونت برم، خوب شدی؟ بهتر شد حالت؟
_ خیلی بهتر شدم
_ راستشو بگو
_ خب هنوز یکم حالم گرفته اس ولی نسبت به صبح خیلی بهترم
رفتم جلو بغلش کردم و گفتم:
_ حال گرفتگیت هم خوب میشه، همه چیز درست میشه فقط یکم دیگه باید صبرکنی
_ چقدر دیگه؟
_ درمقایسه با تمام صبری که تا الان داشتی، چیز زیادی نمونده گیسوجان، خیلی کم مونده!
ازم جدا شد و بوسه ای روی گونه ام زد و گفت:
_ مرسی که هستی، برای بار هزارم
_ قربونت بشم من
_ خدانکنه دیوونه
_ واقعا؟
_ واقعا
_ خب پس بریم که بریم
دوتایی به طرف در رفتیم و از آتلیه خارج شدیم؛ خداروشکر که گیسو رسید و مجبور نشدم پول هنگفتی به اسنپ بدم!
سوار ماشین شدم و اونم سوار شد و گفت:
_ امشب بیا خونه ی ما
_ نه خیلی خوابم میاد، میخوام راحت بخوابم که فردا از صبح تا شب کلی کار داریم
_ خب بیا اونجا که صبح با هم بریم دیگه
_ آخه اونجا درست خوابم نمیبره و فردا خسته میمونم
_ خیلی خب پس قول بده که یه شب دیگه میایی
لبخندی زدم و آروم گفتم:
_ قو ل، میام
_ خوبه
سکوت توی ماشین برقرارشد و گیسو هم با سرعت زیاد به طرف خونه مون راه افتاد...