🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی714 توی تخت خوابم دراز کشیدم و به سقف زل زدم؛ نمیدونم چرا دلم آشوب بود و یه استرس خاصی داش
#خالهقزی715
_ خب پس من میرم بیمارستان و سعی میکنم هرچی زودتر بیام، اگه به باغ رسیدم که میام اگه نرسیدم دیگه واسه تالار قطعا میام
_ باشه خداحافظ
_ سارا ناراحت شدی ازم؟
_ نه
_ واقعا نشدی؟
_ نه عزیزم برو خیال خودتو راحت کن و بیا، منم یکم دیگه میرسم آتلیه
_ باشه خداحافظ
_ خدانگهدارت
تلفن رو که قطع کردم همون لحظه اسنپ در آتلیه ایستاد، در ماشین رو باز کردم و گفتم:
_ من پنج دقیقه ی دیگه برمیگردم، فقط لطفا صندوق ماشینتون رو بزنید
_ باشه چشم
رفتم داخل و سریع دوربینا و وسایل رو برداشتم و همشون رو توی صندوق عقب و صندلی عقب جا دادم و اینبار خودم جلو نشستم و راننده هم به طرف باغ حرکت کرد...
تقریبا چهل دقیقه ای طول کشید تا به باغ رسیدیم؛ بعد از پرداخت کردن کرایه از ماشین پیاده شدم و تمام وسایل رو خودم خالی کردم!
راننده هم دستش درد نکنه از جاش تکون نخورد هرچند که وظیفه ای نداشت...
نگاهی به باغ انداختم، بیرونش که خیلی قشنگ بود و قطعا داخلش بهتر بود
شماره ای که از باغبان باغ بهم داده بودن و توی گوشیم ذخیره کرده بودم رو گرفتم و موبایل رو کنار گوشم گذاشتم
_ الو؟
_ الو سلام، من پشت در باغم، از آتلیه ی سارگلم، مثل اینکه باهاتون هماهنگ شده
_ سلام بله بله الان میام در رو باز میکنم
باغ رو خودشون انتخاب کرده بودن و لوکیشنش رو برامون فرستاده بودن
این چند روز هم انقدر درگیر موضوع علی شده بودم که نتونستم بیام باغ رو ببینم و الان واقعا امیدوارم به درد فیلمبرداری بخوره...
چند لحظه ای طول کشید تا یه پیرمرد در رو باز کرد
_ سلام بفرمایید داخل خانم
_ سلام ممنونم
وسایلم رو برداشتم و اونم دستش درد نکنه اومد بقیه اش رو برداشت و دوتایی رفتیم داخل
_ درجریانید عروس داماد چقدر دیگه میرسن؟
_ بله اینجا باغِ آقای داماده و مثل اینکه تو راهن
_ آهان خب پس من میرم یه چرخی میزنم با باغ آشنا میشم تا اونا برسن
_ بفرمایید راحت باشید