eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.2هزار دنبال‌کننده
320 عکس
222 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا بس نبود؟ اون همه درد و رنج و عذاب بس نبود؟ اون همه گریه ی شبانه ی یواشکی بس نبود؟ من الان چیکار باید بکنم؟ چطوری...چطوری ازشون عکس بگیرم؟ چطوری فیلم بگیرم؟ مگه من میتونم؟ مگه من توان دارم؟ نه...نه نمیتونم! خدایا این در حد توان من نیست! من نمیتونم... با تصور اینکه خودِ من بخوام بهشون ژست های عاشقانه بدم، احساس دیوونگی بهم دست داد! مگه میشه؟ مگه میتونم؟ مگه امکان داره که من از بوسه هاشون عکاسی کنم؟ مگه میشه از عاشقانه هاشون فیلم بگیرم؟ خدایا مگه میشه؟ با شنیدن صدایی با استرس سریع از روی صندلی پاشدم و اشکام رو پاک کردم _ دخترم چیزی شده؟ صدای اون آقاهه باغبان رو که شنیدم نفس راحتی کشیدم؛ به هیچ وجه دلم نمیخواست اون دوتا اشکام رو ببینن، به هیج وجه! _ نه چیزی نشده، خوبم _ اگه چیزی احتیاج داری بگو بهم دخترم لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: _ ممنون خوبم، فقط یکم دلم گرفته بود _ هروقت دلت گرفت، به خدا فکر کن دخترم و از اون کمک بخواه با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ آخه خدا هم منو فراموش کرده _ خدا هیچکس رو فراموش نمیکنه، این ماییم که اون رو فراموش میکنیم‌ دخترم آه دردناکی کشیدم و چیزی نگفتم، اونم آروم گفت: _ امیدت فقط به خدا باشه و بعد بدون اینکه صبرکنه تا من حرفی بزنم، به طرف ته باغ رفت... نفس عمیقی کشیدم و اشکام رو کامل پاک کردم؛ دوربین عکاسیم رو برداشتم و به عمارت نگاه کردم. یعنی میتونم؟ یعنی از پسش برمیام؟ اگه نتونستم چی؟ اگه جلوشون شکسته شدم چی؟ اگه اشکام پایین ریخت چی؟ من چیکار کنم خدایا؟ دوباره اشکام شروع به پایین ریختن کرد و چیزی نگذشت که صورتم پر از اشک شد!