🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی718 خدایا بس نبود؟ اون همه درد و رنج و عذاب بس نبود؟ اون همه گریه ی شبانه ی یواشکی بس نبود
#خالهقزی719
خدایا چقدر دلم براش تنگ شده بود!
چقدر دلم برای اون صورت جذابش... ته ریشش... قد و هیکلش و همه چیز و همه چیزش تنگ شده بود!
تا قبل از این داشتم میمردم از دوری و ندیدنش و الان دارم میمیرم از کنار نسیم دیدنش!
یه قدم به سمت عمارت برداشتم اما پشیمون شدم؛ سرجام موندم و درمانده زیرلب گفتم:
_ نمیتونم، من...من نمیتونم
دوربین عکاسی رو روی صندلی گذاشتم و موبایلم رو برداشتم؛ سریع شماره ی گیسو رو گرفتم و منتظر جواب دادنش شدم...
_ الو سارا جانم؟
_ گیسو!
_ صبرکن یه لحظه
صداش یکم دور شد و با یکی دیگه چند کلمه ای حرف زد که از حرفاش حدس زدم داره با پرستار حرف میزنه.
بعد از چندلحظه صداش دوباره نزدیک شد و گفت:
_ سارا باورت میشه که چیشده؟ طبق آزمایشایی که انجام دادن علی حالش کاملا خوب شده و فقط باید یه مدت دیگه تحت نظر دکتر باشه؛ حتی قراره فردا مرخصش کنن، میشنوی چی میگم؟ باورت میشه؟ یعنی دیگه حالش کاملِ کامل خوب شده
با درماندگی روی صندلی نشستم و آروم گفتم:
_ خداروشکر
_ الانم من یکم دیگه پیشش میمونم و بعد میام تالار؛ باشه؟ توروخدا نگو که الان بیام
زنگ زده بودم که ازش بخوام بیاد اینجا اما دلم نیومد حالِ خوبش رو بخاطر حالِ بد خودم خراب کنم پس به ناچار گفتم:
_ باشه
_ مرسی قربونت بشم
_ خواهش، خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و با بغض صورتم رو بین دستام گرفتم
حالا چیکار کنم؟ اینجا تنها و بی کَس چطوری دربرابر اون دوتا طاقت بیارم؟
چطوری آرشم رو توی لباسِ دامادی ببینم و دَم نزنم؟
چطوری یه عروسِ دیگه رو بجای خودم کنارش ببینم آخه؟! چطوری طاقت بیارم؟
_ خانم احیاناً قرار نیست بیایی؟
با شنیدن صدای آرش سریع با استرس از سرجام پاشدم و پشتم رو بهش کردم تا اشکام رو نبینه!