eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
16.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
97 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی723 با درد از داخل دوربین به نسیم که توی بغل آرش گم شده بود نگاه کردم و همون لحظه آهنگی ک
مطمئنم اگه برم بیرون با پوزخند و نیشخند جفتشون مواجه میشم! من...من نمیتونم برم؛ اگه برم چطوری نگاهشون کنم؟ چی بگم؟ چه عکس العملی نشون بدم؟ خدایا خودت منو از این برزخ وحشتناک نجات بده لطفا! _ بقیه عکسهارو کِی میگیریم؟ با شنیدن صدای آرش سریع از روی زمین پاشدم و پشتم رو بهش کردم؛ اشکام رو تند تند پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. آروم به سمتش برگشتم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: _ شما برید من الان میام _ چرا داشتی گریه میکردی؟ _ پنج دقیقه ی دیگه میام _ این جواب مالِ سوال قبلیم بود، الان پرسیدم چرا داشتی گریه میکردی؟ معذب دوربینم رو برداشتم و آروم گفتم: _ یه مشکل شخصی دارم، برای همین _ چرا؟ با شوهرت دعوات شده؟ البته نمیدونم شوهرته یا دوست پسرته! متعجب و گُنگ نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت: _ کوهیارت رو میگم با شنیدن اسم کوهیار چشمام پر شد از تنفر! هیچوقت فراموش نمیکنم که زندگیم رو نابود کرد و همه چیز رو به آتیش کشوند... دهنم رو باز کردم تا بگم کوهیاری وجود نداره اما لحظه ی آخر دهنم رو بستم و چیزی نگفتم چرا باید بگم؟ چه دلیلی داره؟ وقتی اون الان با همسرش جلوی من ایستاده و داره برای مراسم عروسیش آماده میشه چرا من باید براش توضیح بدم که کسی تو زندگیم نیست؟ _ بریم برای گرفتن بقیه عکسها و بدون اینکه منتظر بمونم از کنارش رد شدم و از عمارت خارج شدم؛ به محض اینکه بیرون رفتم نسیم رو دیدم که چسبیده بود به پشت در و یجورایی فال گوش وایساده بود! با تاسف نگاهی بهش انداختم و گفتم: _ بریم لوکیشن بعدی به طرف سمت دیگه ی باغ رفتم و دوربینم رو تنظیم کردم تا بیان؛ چون گریه کرده بودم یکم خالی شده بودم اما هنوز هم بغض داشتم!