🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی723 با درد از داخل دوربین به نسیم که توی بغل آرش گم شده بود نگاه کردم و همون لحظه آهنگی ک
#خالهقزی724
مطمئنم اگه برم بیرون با پوزخند و نیشخند جفتشون مواجه میشم! من...من نمیتونم برم؛ اگه برم چطوری نگاهشون کنم؟ چی بگم؟ چه عکس العملی نشون بدم؟ خدایا خودت منو از این برزخ وحشتناک نجات بده لطفا!
_ بقیه عکسهارو کِی میگیریم؟
با شنیدن صدای آرش سریع از روی زمین پاشدم و پشتم رو بهش کردم؛ اشکام رو تند تند پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
آروم به سمتش برگشتم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ شما برید من الان میام
_ چرا داشتی گریه میکردی؟
_ پنج دقیقه ی دیگه میام
_ این جواب مالِ سوال قبلیم بود، الان پرسیدم چرا داشتی گریه میکردی؟
معذب دوربینم رو برداشتم و آروم گفتم:
_ یه مشکل شخصی دارم، برای همین
_ چرا؟ با شوهرت دعوات شده؟ البته نمیدونم شوهرته یا دوست پسرته!
متعجب و گُنگ نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت:
_ کوهیارت رو میگم
با شنیدن اسم کوهیار چشمام پر شد از تنفر! هیچوقت فراموش نمیکنم که زندگیم رو نابود کرد و همه چیز رو به آتیش کشوند...
دهنم رو باز کردم تا بگم کوهیاری وجود نداره اما لحظه ی آخر دهنم رو بستم و چیزی نگفتم
چرا باید بگم؟ چه دلیلی داره؟ وقتی اون الان با همسرش جلوی من ایستاده و داره برای مراسم عروسیش آماده میشه چرا من باید براش توضیح بدم که کسی تو زندگیم نیست؟
_ بریم برای گرفتن بقیه عکسها
و بدون اینکه منتظر بمونم از کنارش رد شدم و از عمارت خارج شدم؛ به محض اینکه بیرون رفتم نسیم رو دیدم که چسبیده بود به پشت در و یجورایی فال گوش وایساده بود!
با تاسف نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ بریم لوکیشن بعدی
به طرف سمت دیگه ی باغ رفتم و دوربینم رو تنظیم کردم تا بیان؛ چون گریه کرده بودم یکم خالی شده بودم اما هنوز هم بغض داشتم!