🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی724 مطمئنم اگه برم بیرون با پوزخند و نیشخند جفتشون مواجه میشم! من...من نمیتونم برم؛ اگه بر
#خالهقزی725
آخرین دوربینم رو داخل تاکسی گذاشتم و رو به آرش که داشت منتظر نگاهم میکرد، گفتم:
_ آدرس تالار رو بهم میگید؟
_ تالارِ.... فقط چندتا خیابون تا اینجا فاصله داره
_ آهان بلدم، باشه پس اونجا میبینمتون
_ با ما میومدی، نیازی به تاکسی نبود
همین رو کم داشتم! فقط کافی بود سوار ماشینشون بشم و از نزدیک شاهد حرفای عاشقانه شون باشم!
_ نه ممنون با تاکسی راحت ترم، فعلا
منتظر نموندم که حرفی بزنه و سوار ماشین شدم و از راننده خواستم که حرکت کنه.
به محض اینکه از اونجا دور شدیم و مطمئن شدم که آرش دیگه منو نمیبینه، اشکام شروع به پایین ریختن کردن!
من امروز توی اون باغ جون دادم... من امروز هزار بار مُردم و باز زنده شدم... من امروز نابود شدم، نابود!
هرعکسی که میگرفتم، یه تیکه از قلبم کنده میشد!
چقدر اشکام رو کنترل کردم؛ چقدر جلوی شکستن بغضم رو گرفتم؛ چقدر لبخندای مصنوعی زدم...
_ خانم کجا برم؟
دستی روی صورتم کشیدم و اشکام رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ تالارِ .....
_ باشه چشم
با اینکه دید و فهمید که دارم گریه میکنم خداروشکر گیر نداد.
گوشیم رو از داخل جیبم درآوردم و شماره گیسو رو گرفتم تا ببینم کجاست و کِی میاد چون واقعا دیگه تحمل اینکه بخوام تنها ازشون فیلم بگیرم رو نداشتم اونم چی؟ سر سفره عقد!
با یادآوری اینکه اونا قراره تا یک ساعت دیگه رسماً با هم ازدواج کنن تمام تنم یخ بست!
من قرار بود آرش رو کامل از دست بدم...
آرش قرار بود بشه همسر و همراه و همبستر یکی دیگه!
یعنی امشب چه اتفاقی میفته بینشون؟
یعنی...یعنی امشب قراره....
سرم رو با حرص تکون دادم تا این فکرای بیخودی از ذهنم خارج بشه و موبایلم رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر موندم تا گیسو جواب بده...