🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی728 به ناچار از روی صندلی پاشدم و دوربین فیلمبرداری رو برداشتم؛ اون یکی دوربین رو هم گیسو
#خالهقزی729
دوربینم رو بالا آوردم و با بغض مشغول فیلمبرداری شدم؛ گیسو هم از بُهت بیرون اومد و از یه زاویه ی دیگه شروع به فیلم گرفتن، کرد.
نگاهِ آرش داخل جمعیت چرخید و وقتی به من رسید روم زوم موند!
نگاهش پر بود از حرف اما من حالم به حدی بد بود که نمیتونستم حرفِ چشماش رو بخونم!
گیسو باهاشون صحبت کرد و براشون توضیح داد که چیکار کنن و چطوری حرکت کنن اما من جلو نرفتم و از همون دور به کارم ادامه دادم چون واقعا نمیخواستم برای بار دوم اشکام پایین بریزه و جلوشون بشکنم!
همراه با مهمونا و کلی جیغ و داد و سوت رفتیم داخل و عروس دوماد رفتن داخل جایگاهشون نشستن.
دوربینم رو پایین آوردم و یه گوشه ایستادم؛ فعلا نیازی به فیلم گرفتن نبود تا اینکه عاقد بیاد
ای وای...عاقد! باورم نمیشه که آرش واقعا تا چند دقیقه ی دیگه رسماً و شرعاً مالِ یکی دیگه میشه!
_ سارا؟
با شنیدن صدای آشنایی نگاهم رو از آرش گرفتم و به پشت سرم برگشتم؛ صدا آشنا بود اما نگاه غریبه!
آمنه جون بود... کسی که به اندازه ی مادرم دوستش داشتم... کسی که به اندازه ی مادرم بهش محبت کردم... کسی که پا به پاش اشک ریختم و شونه به شونه اش خندیدم اما خیلی زود و خیلی راحت منو فراموش کرد! خیلی زود بیخیالم شد و تو این یکسال حتی یکبار هم یه سراغی ازم نگرفت!
با اینکه چندبار زنگش زدم جوابم نداد و دیگه هیچوقت ندیدمش و صداشو نشنیدم...
_ خودتی دخترم؟
ناخودآگاه تلخ شدم؛ ذره به ذره ی وجودم تلخ شد...
_ نه!
_ تو سارا نیستی؟
_ من سارا ام اما دخترتون نیستم
با بغض دستی به صورتم کشید و گفت:
_ مگه میشه دخترم نباشی؟
_ مگه میشه یه مادر دخترش رو به راحتی و انقدر سریع فراموش کنه؟ که حتی جواب تلفناش رو نده!
_ اشتباه میکنی دخترم، تو از هیچی خبر ندارم، تو نمیدونی چه اتفاقایی افتاده و چیا شده...