🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی729 دوربینم رو بالا آوردم و با بغض مشغول فیلمبرداری شدم؛ گیسو هم از بُهت بیرون اومد و از ی
#خالهقزی730
پوزخند تلخی روی لبهام نشست؛ با سر به جایی که آرش و نسیم نشسته بودن اشاره کردم و گفتم:
_ اتفاقی که افتاده اینه، پسرتون با کسی که عاشقشه داره ازدواج میکنه!
_ اون عاشق نسیم نیست
_ برای همین داره باهاش ازدواج میکنه؟!
_ دخترم بذار برات توضیح بدم
همون لحظه دی جی از پشت بلندگو گفت:
_ عاقد داره میاد
با شنیدن این حرف پوزخندم غلیظ تر شد و گفتم:
_ آدم اگه کسی رو نخواد باهاش ازدواج نمیکنه و آدم اگه کسی رو بخواد اونو مثل یه آشغال دور نمیندازه، با اجازه!
با سرعتِ نور از اونجا دور شدم و به سرویس بهداشتی تالار پناه بردم؛ چند نفری اونجا بودن پس به ناچار وارد یکی از دستشویی ها شدم!
با بغض به دیوار تکیه دادم، چیزی نگذشت که اشکام یکی یکی پایین ریخت و تمام صورتم پر شد!
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریه ام بلند نشه و کسی نشنوه
بی صدا اشک ریختم و هق هقم رو توی گلوم خفه کردم؛ اشک ریختم و اشک ریختم و غصه خوردم برای دل شکسته ام... برای دل پاره پاره شده ام... برای دل از بین رفته ام!
با دیدنِ آمنه جون داغِ دلم تازه شدم و دردم عمیق تر...
_ سارا اینجایی؟
با شنیدن صدای گیسو هول شدم و سریع اشکام رو پاک کردم و از دستشویی اومدم بیرون
_ چیشده؟
گیسو نگاهی به چشمام انداخت و با غم گفت:
_ اومدی اینجا گریه کنی؟ من دیدمت اومدی اما فکر کردم دستشویی داشتی! یکم صبرکردم دیدم کارت طول کشید نگرانت شدم
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_ معلومه گریه کردم؟
_ خیلی
به سمت آیینه ها رفتم و به صورتم نگاه کردم
پژمرده...غمگین...چشمای قرمز و صورت بی روح!
با بغض دستم رو پر از آب کردم و به صورتم زدم تا یکم از حالت بی روحی دربیاد و آبروم نره
_ الهی من بمیرم و تو حالت اینطوری نباشه
با گوشه ی شالم صورتم رو پاک کردم و گفتم:
_ خفه شو خدانکنه