🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی730 پوزخند تلخی روی لبهام نشست؛ با سر به جایی که آرش و نسیم نشسته بودن اشاره کردم و گفتم:
#خالهقزی731
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_ الان من چیکار کنم تو خوب باشی؟ برم همین دوربین رو تو سر جفتشون خورد کنم؟
_ اونوقت یه غصه به غصه هام اضافه میکنی که
_ غصه ی چی؟
_ اعدامِ تو
_ نه دیگه میزنم بعد میندازم گردنِ تو
لبخند تلخی زدم و گفتم:
_ بهتر، میمیرم راحت میشم از این همه عذاب
_ دیگه داری چرت میگی، بیا بریم که فکر کنم عاقد اومد داخل
با شنیدن اسم عاقد دوباره بغض کردم اما به روی خودم نیاوردم و جلوتر از گیسو از سرویس ها خارج شدم.
دوربینم رو برداشتم و رفتم دقیقا روبروی آرش ایستادم
عاقد اومده بود داخل اما هنوز خوندن خطبه رو شروع نکرده بود و من واقعا با تمام وجودم میخواستم که اون لحظه یه اتفاقی بیفته و عاقد پاشه بره!
گیسو رفت سمت راستشون و تو فاصله ی خیلی کم ازشون ایستاد و مشغول فیلمبرداری شد اما من نتونستم فیلم بگیرم
حالم خوب نبود! تصور اینکه تا چندلحظه ی دیگه نسیم قراره با خوشحالی به آرش "بله" بگه حالم رو خراب میکرد!
_ با نام و یاد خدا خطبه رو شروع میکنم
صدای عاقد توی سرم پیچید و حالم رو بدتر کرد!
احساس میکردم سرم داره گیج میره و چشمام همه جا رو سیاه میدید
همه جا رو به جز دستای گره خورده ی آرش و نسیم!
یه قدم به عقب برداشتم و به گیسو نگاه کردم اما اون حواسش به من نبود و روی فیلمبرداریش متمرکز بود...
یه قدم دیگه برداشتم و به آمنه جون که با ناراحتی و صورت پر از غم یه گوشه ایستاده بود چشم دوختم...
یه قدم دیگه برداشتم و این دفعه ارسلان رو دیدم طرف دیگه ی سالن ایستاده بود...
یه قدم دیگه و اینبار چشم دوختم به آرش... به عشقم... به همه ی زندگیم... من نمیتونم؛ من واقعا نمیتونم شاهد عقد آرش باشم
من اگه بمونم میمیرم و نابود میشم و خاکستر میشم!
اگه بمونم دیگه چیزی ازم نمیمونه
من اگه بمونم دیگه سارایی نمیمونه...