eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.2هزار دنبال‌کننده
324 عکس
225 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی731 با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: _ الان من چیکار کنم تو خوب باشی؟ برم همین دوربین رو تو سر
برای آخرین بار خوب آرش رو نگاه کردم دلم براش تنگ شده بود و از ایک به بعد هم قراره تنگ بشه اما این دلتنگی تنها چیزیه که قراره تا آخر عمرم با من و همراه من بمونه... نگاه دیگه ای به گیسو انداختم اما باز هم حواسش به من نبود؛ احساس خفگی داشتم و دیگه حتی یه لحظه هم نمیتونستم اون فضای سنگین و وحشتناک رو تحمل کنم پس با سرعت از تالار خارج شدم! با دو به سمت محوطه ی پشت تالار رفتم و به دیوار تکیه زدم؛ نگاهی به دوربینم انداختم و وارد فضای ذخیره اش شدم آخرین عکسی که گرفته بودم رو باز کردم و با بغض بهش خیره شدم؛ آرش از پشت نسیم رو بغل کرده بود و داشت شونه اش رو میبوسید! قطره های اشک از چشمام یکی یکی پایین ریختن و صورتم رو پر کردن خدایا اون لحظه به من چه قدرتی دادی که تونستم این عکس رو بگیرم؟ چطوری غش نکردم؟ چطوری نمُردم و زنده موندم؟! چطوری خدایا؟ دوربین رو خاموش کردم و داخل کیفش گذاشتم؛ موبایلم رو درآوردم و توی یه پیام برای گیسو توضیح دادم که چرا رفتم و بعد با همون چشمای پر از اشک به سمت خیابون رفتم خداروشکر اولین تاکسی که براش دست بلند کردم ایستاد و منم سوار شدم _ کجا برم خانم؟ با این حال خونه که نمیتونستم برم، تو خیابون هم که نمیتونستم بمونم پس بهترین راه این بود که برم آتلیه تا حالم بهتر بشه و بعد برم خونه آدرس آتلیه رو به راننده دادم و با بغض سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به این فکر کردم یعنی نسیم جواب بله رو به آرش داده یا نه... وارد آتلیه شدم و در رو پشت سرم قفل کردم؛ گوشیم که تو راه شارژش تموم شد و خاموش شده بود رو روی میز انداختم و رفتم روی مبل سه نفره دراز کشیدم. به سقف زل زدم و با بغض زیرلب گفتم: _ یعنی عقد بینشون خونده شد؟