🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی731 با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: _ الان من چیکار کنم تو خوب باشی؟ برم همین دوربین رو تو سر
#خالهقزی732
برای آخرین بار خوب آرش رو نگاه کردم
دلم براش تنگ شده بود و از ایک به بعد هم قراره تنگ بشه
اما این دلتنگی تنها چیزیه که قراره تا آخر عمرم با من و همراه من بمونه...
نگاه دیگه ای به گیسو انداختم اما باز هم حواسش به من نبود؛ احساس خفگی داشتم و دیگه حتی یه لحظه هم نمیتونستم اون فضای سنگین و وحشتناک رو تحمل کنم پس با سرعت از تالار خارج شدم!
با دو به سمت محوطه ی پشت تالار رفتم و به دیوار تکیه زدم؛ نگاهی به دوربینم انداختم و وارد فضای ذخیره اش شدم
آخرین عکسی که گرفته بودم رو باز کردم و با بغض بهش خیره شدم؛ آرش از پشت نسیم رو بغل کرده بود و داشت شونه اش رو میبوسید!
قطره های اشک از چشمام یکی یکی پایین ریختن و صورتم رو پر کردن
خدایا اون لحظه به من چه قدرتی دادی که تونستم این عکس رو بگیرم؟ چطوری غش نکردم؟ چطوری نمُردم و زنده موندم؟! چطوری خدایا؟
دوربین رو خاموش کردم و داخل کیفش گذاشتم؛ موبایلم رو درآوردم و توی یه پیام برای گیسو توضیح دادم که چرا رفتم و بعد با همون چشمای پر از اشک به سمت خیابون رفتم
خداروشکر اولین تاکسی که براش دست بلند کردم ایستاد و منم سوار شدم
_ کجا برم خانم؟
با این حال خونه که نمیتونستم برم، تو خیابون هم که نمیتونستم بمونم پس بهترین راه این بود که برم آتلیه تا حالم بهتر بشه و بعد برم خونه
آدرس آتلیه رو به راننده دادم و با بغض سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و به این فکر کردم یعنی نسیم جواب بله رو به آرش داده یا نه...
وارد آتلیه شدم و در رو پشت سرم قفل کردم؛ گوشیم که تو راه شارژش تموم شد و خاموش شده بود رو روی میز انداختم و رفتم روی مبل سه نفره دراز کشیدم.
به سقف زل زدم و با بغض زیرلب گفتم:
_ یعنی عقد بینشون خونده شد؟