🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی733 نه پس خونده نشد! تقریبا چهل دقیقه از اون زمان گذشته بعد تو داری به این فکر میکنی که عق
#خالهقزی734
دوباره چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم... آره بهتره بخوابم تا زودتر این زمانِ لعنتی بگذره و تموم بشه
هرچند که گذشتن زمان هم هیچ تاثیری توی خوب شدن حالم نداره
زمان میگذره... اما دردها نمیگذرن و باقی میمونن!
_ سارا؟ سارا اینجایی؟
تو خواب و بیداری احساس کردم که صدای گیسو رو شنیدم! یکی از چشمام رو باز کردم و خواب آلود به دور و برم نگاه کردم
توی آتلیه بودم اما همه جا تاریک بود!
من اینجا چیکار میکنم؟ ساعت چنده؟ چرا همه جا تاریکه؟ این صدای کیه که میاد؟
اون یکی چشمم رو هم باز کردم و پاشدم نشستم
یکبار دیگه به دور و برم نگاه کردم که یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد!
آرش... نسیم... عروسیشون... باغ.... من و دوربینم!
_ سارا توروخدا اگه داخلی جواب بده
صدای گیسو رو که دوباره شنیدم سریع از روی مبل پاشدم و چراغ آتلیه رو روشن کردم
پشت در شیشه ای ایستاده بود و صورتش رو به شیشه چسبونده بود
منو که دید دوتا مشت به در کوبید و گفت:
_ تو اینجایی دوساعته دارم صدات میزنم؟
در رو باز کردم و برگشتم رفتم روی مبل نشستم و با دستام سرم رو گرفتم، سرم بدجور درد میکرد!
_ با تواما میگم چرا اینجا بودی هیچی نگفتی
_ خواب بودم، خودت مگه منو ندیدی؟
_ چطور ببینمت؟ همه جا تاریک بود و مبلم که پشت به دره ندیدمت
_ خب حالا که دیدی
_ چته؟
پوفی کشیدم و با ناراحتی سرم رو به مبل تکیه دادم و گفتم:
_ سرم داره میترکه گیسو، داره میپوکه
_ قرصی چیزی نداری همراهت؟
_ نه
_ بشین برم برات بخرم بیام
_ نمیخواد
_ چرا خب؟
_ نمیخوام خب
با تردید نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ مراسم تموم شد؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_ بله تموم شد
_ کِی؟
_ نیم ساعت بعد از اینکه تو رفتی