🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی734 دوباره چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم... آره بهتره بخوابم تا زودتر این زمانِ لعنتی بگ
#خالهقزی735
با تعجب ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ یعنی چی؟ من که قبل از خطبه ی عقد رفتم، چطور مراسم نیم ساعت بعدش تموم شده؟
_ تموم شده دیگه
_ گیسو اصلا حوصله ی شوخی و مسخره بازی ندارما، عین آدم حرف بزن
_ عین آدم حرف میزنم دیگه
با عصبانیت نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ اصلا به من چه؟ برو گمشو
_ به تو چه؟ یعنی برات مهم نیست بدونی چیشده؟
دلم آشوب شد و استرس به جونم افتاد، چرا گیسو اینطوری میگه؟! نکنه...نکنه اتفاقی برای آرش افتاده؟
_ مگه چیشده؟
_ بگو برات مهمه یا نه
_ نیست، فقط از روی حس کنجکاوی میپرسم
_ پس برات مهم نیست نه؟
_ نه
_ اوکی پس نمیگم
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ خیلی داری رو مخم راه میری گیسو
غش غش خندید و با سرخوشی گفت:
_ تا اعتراف نکنی که برات مهمه، هیچ حرفی نمیزنم
_ حالا چرا انقدر خوشحالی؟ رسیدنِ اون دوتا به همدیگه برات خیلی خوشایند بوده؟
_ نرسیدشون خوشایند بوده احمق جان
گیج و منگ نگاهش کردم! گیسو چی گفت؟ گفت نرسیدنشون؟!
_ یعنی چی؟ نرسیدنشون یعنی چی؟ چرا درست حرف نمیزنی؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_ بگو برات مهم که بدونی
ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و با حرص و بغض و عصبانیت داد زدم:
_ برام مهمه لعنتی، برام مهمه، خوب شد؟
_ اره خوب شد، حالا آروم باش تا بگم چیشده
_ د آخه مگه تو میذاری آروم باشی
دستم رو توی دستاش گرفت و آروم گفت:
_ یه نفس عمیق بکش
_ گیسو داری منو میترسونی، چیشده؟ چرا داری جون به سرم میکنی؟ چرا نمیگی؟
_ عقدشون به هم خورد، همین!