🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی737 _ هیچی آقا، من داشتم فیلمبرداری میکردم که یهو برگشتم سمتت و دیدم جا تره و بچه نیست! هر
#خالهقزی738
_ واقعا زدش؟
_ آره! مهمونا هم که دیدن اوضاع اینطوریه خیلی زود رفتن؛ بعدشم پدر نسیم اومد دستش رو محکم کشید و با عصبانیت تالار رو ترک کردن و رفتن!
_ باورم نمیشه
_ من که خودم اون صحنه هارو دیدم باورم نمیشه عزیزم، تو که دیگه هیچ!
_ خب؟ بعدش چیشد؟
_ آخر توی تالار فقط من موندم و آرش و پدر و مادرش؛ منم دیدم اوضاع اینطوریه خواستم بی و سروصدا برم بیرون که آرش صدام زد و گفت که بمونم و باهام کار داره
قلبم به تپش افتاد و استرس گرفتم اما به روی خودم نیاوردم و منتظر موندم که خودش حرف بزنه...
_ اولش که گفت هرچی فیلم و عکس گرفتیم رو پاک کنیم و چیزی بهش تحویل ندیم و گفت که کل هزینه رو حتما پرداخت میکنه
_ خ...خب؟
_ بعدش هم راجع به تو پرسید
نفس عمیقی کشیدم و با استرس گفتم:
_ چی پرسید؟
_ هیچی با طعنه گفت دوستت کجاست؟ رفت پیش عشقش؟ نتونست دوریش رو تحمل کنه؟! منم با تعجب گفتم عشقش کیه؟ و اونم یه پوزخند جذاب زد و گفت کوهیار دیگه!
با بغض دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
_ اون هنوز فکر میکنه من با کوهیارم؟ ای خدا!
_ آره واقعا همچین فکری داشت چون وقتی بهش گفتم تو هیچ ارتباطی با کوهیار نداری و آخرین باری که دیدیش همون یکسال پیش بوده، باورش نمیشد!
با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ حتی بعد از یکسال هم باور نکرد؟
_ اولش نه اما وقتی واسش توضیح دادم باور کرد
_ چیو توضیح دادی براش؟
نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
_ هیچی، همین که باهاش درارتباط نیستی
_ و؟
_ همین دیگه
مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم:
_ مطمئنی همین؟
_ اوهوم
_ خب چه توضیحاتی بهش دادی که باور کرد؟
_ همین که یکساله اونو ندیدی و خبری ازش نداری و تنهایی و این حرفا
قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ خودم رو به آب و آتیش زدم و باور نکرد! الان تو سه تا جمله بهش گفتی و به راحتی باور کرد؟