🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی741 _ گیسو اشتها ندارم، اصلا هم حوصله ی گیردادنات رو ندارم پس بیخیال شو و منو بذار درخونمو
#خالهقزی742
گیسو با بغض و صورتی که حالا پر از اشک شده بود، بغلم کرد و بلند زد زیر گریه!
_ نریز تو خودت، خودتو زجر نده، حرف بزن قربونت برم...با من حرف بزنم، با من درد و دل کن دورت بگردم اما نریز تو خودت، توروخدا نریز تو خودت سارا
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و زار زدم!
گریه کردم و گفتم و گفتم و گفتم تا خالی شدم...
از گریه های شبانه ام...از غصه های روزانه ام... از دردهای ناتمومم... از همه چیز گفتم و گیسو هم پا به پای من اشک ریخت و گریه کرد و هق هق کرد...
از ماشین پیاده شدم و در رو بستم، خم شدم و دستم رو لب پنجره ی پایین کشیده شده گذاشتم و با لبخند تلخی گفتم:
_ مرسی گیسو، مرسی که هستی
چشمکی زد و گفت:
_ فداتشم... سارا مطمئنی که نمیخوای پیشت بمونم؟ اگه هنوزم خوب نیستی و...
حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم:
_ خیلی بهترم، خیلی
_ خداروشکر
_ اگه امشب تو نبودی من تا صبح دق میکردم
_ خفه شو زبونتو گاز بگیر
_ والا حقیقت رو میگم
_ داره میزنه به سرت، فکر کنم اثرات کم خوابیه
بهش دست دادم و ازش خداحافظی کردم و به طرف خونمون رفتم.
خداروشکر که امشب گیسو بود وگرنه از شدت حرفایی که توی دلم مونده بود میمردم...
نگاهی به آسمون انداختم، ماه تو باریک ترین حالت ممکنش بود؛ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ خدایا خودت کمکم کن
نگاهم رو از آسمون گرفتم و با کلید در خونه رو باز کردم و رفتم داخل
صدای خنده های سارگل و بابا تا حیاط میومد
با شنیدن خنده هاشون لبخندی زدم و زیرلب گفتم:
_ خداروشکر
خداروشکر که هنوز هم میتونم صدای خنده های خانواده ام رو بشنوم و امیدی برای ادامه ی زندگیم داشته باشم...
خداروشکر که خانواده ام رو دارم، واقعا خداروشکر!