🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی745 مامان اومد جلو یه گوشه اتاق نشست و دست منم کشید کنار خودش نشوند و گفت: _ تو جوونی، قش
#خالهقزی746
دلم از مادری که میبینه غمگینم...میبینه همیشه ساکتم...میبینه چشمام پر از غمه... اما باز اینطوری بهم زخم زبون زد، بدجور سوخت!
_ آبجی؟
با شنیدن صدای سارگل اشکام رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم و آروم گفتم:
_ بله؟
_ میشه در رو باز کنی؟
_ نه، امشب میخوام تنها باشم لطفا تو سالن بخواب
_ اما من میخوام بیام پیش تو
جوابی بهش ندادم و روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم و صدای هق هقم رو توی بالشت خفه کردم!
من حالم خوب نبود، اومدم خونه که حالم بهتر بشه...اومدم خونه که پیش خونواده ام باشم اما حالم بهتر نشد که هیچ، بدتر هم شد!
_ سارا دخترم؟
صدای بابا رو که شنیدم ناخودآگاه پاشدم نشستم
اشکام رو دوباره پاک کردم و توی سکوت منتظر موندم تا حرفش رو بزنه
_ میشه در رو باز کنی یکم با هم حرف بزنیم؟
با بغض چونه ام رو روی زانوهام گذاشتم و جوابی ندادم
_ دخترم؟ میشه در رو روی بابای پیرت باز کنی؟
بغض صدای بابا رو که شنیدم حالم بد شد و دیگه نتونستم بی تفاوت باشم.
از روی تخت پاشدم و به طرف در رفتم؛ پشت در ایستادم و آروم گفتم:
_ بابا تنهایی؟
_ تنهام دخترم
در رو باز کردم و بابا رو دیدم که با چشمای نم کشیده پشت در ایستاده بود
نم چشماش حالم رو خراب تر از قبل کرد!
_ بابا!
_ جان بابا؟ نبینم چشمای اشکیت رو دخترم
_ بیا تو بابا
بابا اومد داخل و منم در رو دوباره بستم و قفل کردم.
رفتم روی تخت نشستم و بابا هم اومد کنارم نشست؛ دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت:
_ خوبی؟
_ راستش رو بگم؟
_ همیشه به من راستش رو بگو
_ نه خوب نیستم بابا
_ چرا دخترم؟
_ به نظر خودت چرا؟
_ بخاطر حرفای مادرت؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم و آروم گفتم:
_ هیچوقت فکر نمیکردم همچین حرفایی از مادر خودم بشنوم