🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی746 دلم از مادری که میبینه غمگینم...میبینه همیشه ساکتم...میبینه چشمام پر از غمه... اما باز
#خالهقزی747
بابا با ناراحتی بغلم کرد و سرم رو روی شونه اش گذاشت و گفت:
_ مادرت منظور بدی نداشت
_ اما حرفاش خیلی بد بود
_ حق داری نباید اونطوری حرف میزد
با بغض زانوهام رو بغل کردم و گفتم:
_ یعنی من انقدر تو این خونه اضافی ام بابا؟
_ این چه حرفیه دخترم؟ تو تاج سر منی...تو دلیل برای ادامه ی زندگی منی... تو اگه یه روز نباشی من انقدر چشمم به این در خشک میشه تا بیایی! اضافی چیه دخترم؟
حرفای بابا ته دلم رو گرم کرد و دلم رو آروم...
_ مادرت فقط نگرانته، اون یه مادره، تو جگر گوشه ی اونی، مگه میشه بدت رو بخواد؟ اون فقط حرفش رو بد به زبون آورد
_ این که بخواد منو به زور شوهر بده نگرانیه؟
_ دخترم کی میتونه تورو به زور شوهر بده آخه؟ واسه خونه ی دختردار خواستگار زیاد میاد و میره و این اصلا عجیب نیست!
اشکای روی صورتم رو پاک کردم و گفتم:
_ والا اینطور که مامان گفت، چیزی جز جواب مثبت از من انتظار نداره
_ دخترگلم من به عنوان پدرت دارم میگم نگران نباش، تو یه دختر عاقلی و من مطمئنم که درست و غلط رو از هم تشخیص میدی
ته دلم نور امیدی روشن شد و خوشحال شدم...
_ یعنی شما مامان رو راضی میکنی که یجوری این خواستگار رو دست به سر کنه؟
_ نه!
وا رفتم و دوباره وجودم پر از استرس شد! با تعجب سرم رو از روی شونه اش برداشتم و گفتم:
_ مگه همین الان نگفتی نگران نباش؟
_ بله گفتم و هنوزم روی حرفم هستم
_ پس چرا گفتی نه؟
_ چون من نگفتم قراره این خواستگار رو رد کنم! من گفتم خواستگار میاد تو هم میبینیش با هم صحبت میکنید و اگه خوشت نیومد و نخواستی و دلیل منطقی هم داشتی، اون موقع من عین شیر پشتتم و نمیذارم هیچکس مجبور به هیچکاریت بکنه...