🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی749 بغض گلوم رو گرفت و درد و غم رو با تک تک سلولهای بدنم احساس کردم! چی میگفتم به بابام؟
#خالهقزی750
دهن باز کردم تا بگم نه اما لحظه ی آخر پشیمون شدم
هم دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و خواسته اش رو زیرپا بذارم و هم این همه مقاومت میتونست بابا رو به شک بندازه پس به ناچار گفتم:
_ باشه بابا باشه
_ خب پس واسه فرداشب قرار بذاریم؟
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:
_ چخبره بابا؟ چرا انقدر هول دارید؟ انقدر تو این خونه اضافی ام من؟
_ نه دخترم این چه حرفیه؟
_ والا با این همه عجله ای که شما دارید، چیزی غیر از این به ذهنم نمیرسه
_ خیلی خب تو بگو کِی قرار بذارم؟
_ هرچی دیرتر بهتر
_ سارا!
با حرص پوفی کشیدم و گفتم:
_ خیلی خب، واسه یه هفته دیگه قرار بذارید
_ چه روزی؟
_ پنجشنبه خوبه؟
_ خوبه دخترم
از روی تختم پاشد و دست من رو هم گرفت و بلندم کرد؛ پیشونیم رو بوسید و با لبخند گفت:
_ دستت دردنکنه دخترم که حرفم رو زمین ننداختی
لبخند زورکی زدم و اروم گفتم:
_ خواهش میکنم
_ من میرم بخوابم، تو هم معلومه خسته ای یکم استراحت کن، راجع به حرفای مامانتم دیگه ناراحت نباش، باشه؟
ناراحت بودم! علاوه بر مامان از بابا هم بخاطر این اصرارش ناراحت بودم اما به دروغ گفتم:
_ نه ناراحت نیستم خیالتون راحت
بابا بوسه ی دیگه به پیشونیم زد و بعد از اتاق بیرون رفت؛ منم دوباره در رو قفل کردم و اومدم روی تختم دراز کشیدم.
با ناراحتی به سقف زل زدم و به هفته ی دیگه فکر کردم...
حالا وسط این همه مشکل، خواستگار رو کجای دلم بذارم آخه؟ این از کجا پیداش شد؟
ای کاش پسره از من خوشش نیاد و بعد دیدنم بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه!
ای خدا! من چیکار کنم اگه ازم خوشش بیاد و حاضر نشه بره؟ چطوری راضیش کنم که بیخیال من بشه؟ چطوری از این قضیه در برم؟