🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی750 دهن باز کردم تا بگم نه اما لحظه ی آخر پشیمون شدم هم دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و خواسته
#خالهقزی751
با خستگی چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم. هوا روشن شده بود و آفتاب اتاق رو گرفته بود!
خمیازه ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم، ساعت نُه صبح بود
غلتی زدم و کلافه دوباره چشمام رو بستم
اگه روزای دیگه بود الان دیرم بود ولی امروز فرق داره...
امروز حتی دلم نمیخواد از جام پاشم چه برسه به اینکه برم سرکار!
_ آبجی؟
با شنیدن صدای سارگل، به ناچار پاشدم روی تخت نشستم و گفتم:
_ بله
_ بیداری؟
_ نه خوابم، روحم داره جواب میده
_ گیسو اومده دنبالت، نیم ساعته اینجا منتظرته
از روی تخت پاشدم و با چشمای نیمه باز به طرف در رفتم. قبل از اینکه به در برسم چشمم به آیینه ی گوشه ی اتاق افتاد و با دیدن قیافه ی خودم بُهت زده سرجا خشکم زد!
چشمام به شدت پف کرده بود و قرمز بود و تمام صورتم هم باد کرده بود!
دیشب انقدر گریه کردم و اشک ریختم و غصه خوردم که اصلا نفهمیدم کِی خوابم برد.
_ آبجی شنیدی صدامو؟
نگاهم رو از آیینه گرفتم و با کلافگی گفتم:
_ شنیدم، برو الان میام
_ باشه
دلم نمیخواست کسی متوجه گریه کردنم بشه برای همین به طرف میزآرایشم رفتم و سعی کردم با آرایش پف صورت و چشمام رو بپوشونم؛ بعد هم لباسام رو پوشیدم و آماده از اتاق بیرون رفتم.
گیسو توی سالن نشسته بود و سارگل هم کنارش بود اما خبری از مامان و بابا نبود.
_ سلام
گیسو با شنیدن صدام برگشت به طرفم و با لبخند گفت:
_ سلام عشقم، ساعت خواب؟
_ هنوزم خوابم میاد
_ امروز کارامون کمه، شب زود بیا بخواب
_ باشه بریم
گیسو متعجب از سرد بودنِ من، از روی مبل پاشد و آروم گفت:
_ باشه بریم
دوتایی به طرف حیاط رفتیم که همون لحظه صدای مامانم رو از آشپزخونه شنیدم!