🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی753 گیسو در ماشین رو باز کرد و منم بلافاصله سوار شدم؛ اونم سوار شد و گفت: _ میگی چیشده یا
#خالهقزی754
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت:
_ چی؟ پول پس بدیم بهش؟
_ بله
_ من چی میگم تو چی میگی!
_ من حقیقت میگم و تو چرت و پرت
با حرص از روی صندلی پاشد و گفت:
_ سارا من میگم بازم پول بگیریم بعد تو میگی پسش بدیم؟
_ بله
_ احمقی مگه؟
_ مُفت خوری مگه؟
_ آره
_ خاک تو سرت کنن
_ بابا طرف خودش راضیه، پولش از پارو بالا میره، این پولا براش پول تو جیبیه بعد تو این وسط شدی دایه مهربان تر از مادر؟ تو ناراضی؟ یا نگرانی پولاش تموم بشه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ من طرف حسابم برام مهم نیست گیسو! اصلا اهمیتی نداره که اون طرف آرشه یا یکی دیگه! برای من کارِ درست مهمه و کار درست هم اینه که به اندازه ای که کار کردم، دستمزد بگیرم
اومد حرفی بزنه که اجازه ندادم و سریع گفتم:
_ دیگه نمیخوام این بحث رو ادامه بدم
_ اما آخه...
_ اما و آخه و اگه نداره!
_ باشه بابا، گند اخلاق!
جوابی به این حرفش ندادم و به پوشه های ادیت نشده نگاهی انداختم و گفتم:
_ من ادیت تولد اون دختره رو شروع میکنم، همون که فامیلِ باباش امیری بود
_ مگه فایل قبلیت تموم شده؟
_ نه هنوز ولی امروز مغزم کِشِش ادامه ی اون کار رو نداره، این سبک تره میخوام انجامش بدم
_ باشه
خداروشکر اونم دهنش رو بست و رفت پشت سیستمش نشست و مشغول انجام کارش شد.
با خستگی دستام رو بالا کشیدم و به صندلیم تکیه دادم.
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن عقربه ها که دو بعدازظهر رو نشون میدادن، گفتم:
_ وای من خیلی گشنمه گیسو
_ منم همینطور
_ هیچی هم نیاوردم واسه ناهار
_ منم نیاوردم
_ خب پس حالا چی بخوریم؟