🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی767 صدای گیسو بود که داشت با عصبانیت با اون پسره عوضی حرف میزد! صورتم به شدت میسوخت و خون
#خالهقزی768
پسره با تمسخر نگاهی بهش انداخت و پوزخندی زد و گفت:
_ واقعا؟
_ واقعیشو نشونت بدم تا باور کنی؟
دوستش با استرس اومد کنارشون ایستاد و گفت:
_ اشکان بیخیال شو بیا بریم
اما پسره با عصبانیت ضربه ای به شونه ی دوستش زد و گفت:
_ تو حرف نزن، اگه صورت خودتم اینطوری داغون شده بود همین حرفو میزدی؟
پسره دیگه چیزی نگفت و همونجا ایستاد، آرش هم یقه ی اون یارو رو محکم تر گرفت و گفت:
_ خب واقعیشو نشونت بدم یا نه؟
با این حرفش استرس گرفتم! نمیخواستم دوباره با اونا گلاویز بشه و خدایی نکرده بلایی سرش بیاد
جونی توی بدنم نبود اما تمام توانم رو جمع کردم و به زور گفتم:
_ آرش!
آرش به محض اینکه صدامو شنید سریع به طرفم برگشت و با دیدنم، ناخودآگاه دستاش شل شد و یقه ی اون طرف رو ول کرد!
_ برو گمشو سگ ولگرد، برا امشب بسته!
این حرف رو زد و به طرف من که روی زمین افتاده بودم اومد و جلوم نشست
با نگرانی به صورتم نگاه کرد و گفت:
_ چرا انقدر صورتت خون اومده؟ مگه چطوری زد بی ناموص؟
چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم
_ الهی بمیرم! خیلی درد داری؟ پاشو...پاشو بریم دکتر
گیسو اومد کنارمون نشست و با بغض به صورتم نگاه کرد و گفت:
_ خاک تو سرم! تقصیر منه
آرش برگشت با عصبانیت به گیسو نگاه کرد و گفت:
_ برا چی با دوتا لات دهن به دهن میشی؟
_ آخه داشت اذیتمون میکرد
_ تو نباید باهاشون حرف میزدی
اشکای گیسو یکی یکی پایین ریختن و همینطور که با ناراحتی و شرمندگی به من نگاه میکرد، گفت:
_ نمیدونستم اینطوری میشه که!