🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی772 با بغض دست آرش رو توی دستم گرفتم و گفتم: _ اگه زخمش سطحیه پس چرا بیهوش شده؟ _ چون خون
#خالهقزی773
جوابی بهش ندادم و به آرش خیره شدم؛ چشمای بسته اش منو میترسوند!
کاش بیدار بود و خیالم رو راحت میکرد... کاش بیدار بود و خودش بهم میگفت که حالش خوبه و قرار نیست اتفاق بدی براش بیفته...
با باز شدن درهای آمبولانس از فکر بیرون اومدم و سریع بلند شدم؛ اونا آرش رو روی یه تخت چرخ دار گذاشتن و سریع رفتن داخل و منم پشت سرشون رفتم.
آرش رو بردن داخل یه اتاق و وقتی من خواستم پشت سرشون برم داخل، یکی از پرستارها جلوم رو گرفت و گفت:
_ شما نیا داخل عزیزم، برو تو اتاق روبرویی تا بیام بهت رسیدگی کنم
با نگرانی از بین در نیمه باز نگاهی به داخل انداختم و گفتم:
_ من خوبم
_ برو داخل اون اتاق تا من بیام
بی توجه به حرفش، گفتم:
_ آرش خوب میشه؟
_ آرش کیه؟
_ همونی که بردنش داخل
_ خوب میشه عزیزم، نگران نباش و برو تو اون اتاق
حرفش که تموم شد در اتاق رو بست و به طرف انتهای سالن رفت؛ منم همونجا ایستادم و به دیوار تکیه دادم.
_ سارا؟
صدای گیسو رو که شنیدم تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به طرفش رفتم؛ محکم بغلش کردم و با بغض گفتم:
_ گیسو اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم؟
گیسو منو از خودش جدا کرد و با لبخندی که کاملا مشخص بود الکی و زوریه، گفت:
_ من مطمئنم چیزیش نمیشه، تو نگران نباش اون خوب میشه، خیلی زود هم خوب میشه
_ قول میدی که خوب بشه؟
_ قول
_ وای گیسو اون بخاطر من چاقو خورد، اگه چیزیش بشه...اگه اتفاقی براش بیفته من میمیرم، بخدا که میمیرم
اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_ خفه شو زبونتو گاز بگیر، گفتم چیزیش نمیشه
_ خدا کنه همینطور که تو میگی باشه
_ دقیقا همینطوریه که من میگم