🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی773 جوابی بهش ندادم و به آرش خیره شدم؛ چشمای بسته اش منو میترسوند! کاش بیدار بود و خیالم ر
#خالهقزی774
دستام رو روی صورتم گذاشتم که دوباره با برخوردش به دماغم، درد بدی توی صورتم پیچید!
دردش هرلحظه داشت بیشتر میشد و علاوه براون سرم هم درد داشت...
_ تو که هنوز اینجایی!
با شنیدن صدای اون پرستاری که بهم گفته بود برم تو اتاق، چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم
_ میخوام اول مطمئن بشم که حال اون خوبه و بعد برم
_ چندبار بگم حالش خوبه؟ دنبالم بیا ببینم
به طرف اتاقی رفت و اینبار منم به ناچار دنبالش رفتم؛ وارد اتاق که شدیم به تنها تختی که اونجا بود اشاره کرد و گفت:
_ بشین اونجا عزیزم
روی تخت نشستم و اونم اومد روبروم ایستاد و بعد از یکم بررسی گفت:
_ خداروشکر دماغت نشکسته فقط ضربه ی بدی خورده، برات باندپیچی میکنم و یه سری پماد مینویسم که باید استفاده شون کنی
_ باشه ممنون
صورتم رو تمیز کرد و باندپیچی کرد، حین کار خیلی دردم میومد اما تحمل کردم تا کارش تموم بشه
_ حالا برو پشت در اون اتاق بشین تا خیالت راحت بشه
زیرلب تشکری کردم و از اتاق بیرون رفتم؛ گیسو پشت در نشسته بود، رفتم کنارش نشستم و گفتم:
_ نیومدن بیرون؟
_ نه
همون لحظه در اتاق باز شد و آرش رو درحالی که لباسای مخصوص بیمارستان رو پوشیده بود، با تخت آوردن بیرون
با استرس از روی صندلی پاشدم و سریع گفتم:
_ کجا میبرینش؟
_ اتاق عمل
قلبم برای چندثانیه از حرکت ایستاد و نفسم از بین رفت
بُهت زده به تختی که هرلحظه داشت ازم دورتر میشد نگاه کردم و سعی کردم نفس بکشم اما نتونستم...اما نشد، نمیتونستم!
نفسم بالا نمیومد و داشتم خفه میشدم
دهنم رو باز کردم و سعی کردم هوای دور و برم رو به داخل دهنم بکشم اما نشد!
احساس کردم که دارم خفه میشم و لحظه های آخر زندگیمه اما کاری ازم دستم برنمیومد...