🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی775 زانوهام سست شد و محکم روی زمین افتادم؛ دستم رو روی گلوم گذاشتم و تقلا کردم تا نفس بکشم
#خالهقزی776
اشکام بند نمیومد و نمیتونستم به حرفای گیسو اعتماد کنم؛ اون بهم گفته بود خوب میشه اما بجای خوب شدن، بردنش اتاق عمل!
_ اینجا چخبره؟ یکم رعایت کنید بیمارستانه
صدای پرستار رو که شنیدم سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم؛ با اخم بالای سرم ایستاده بود و داشت طلبکارانه و با عصبانیت نگاهم میکرد!
اون از کجا میدونست من چمه؟ اون چه میدونست درد من چیه؟! هیچی نمیدونست، هیچی!
گیسو به جای من جواب داد و بهش گفت:
_ چشم خانم رعایت میکنیم
پرستاره یکم چپ چپ نگاه کرد و رفت؛ گیسو هم زیرشونه های من رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد و کمکم کرد روی صندلی بشینم
_ سارا میدونم حالت بده اما یکم آروم باش قربونت برم، مریض بدحال داخل اتاقها هست یوقت حالشون بد میشه
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و اشکام رو پاک کردم اما دوباره صورتم پر شد!
اینبار بی صدا اشک ریختم و اشک ریختم...
آرش توی اتاق عمل بود، اونم بخاطر کی؟ بخاطر من! بخاطر من احمق اون حالش بد بود
_ گیسو اتاق عمل کجاست؟
_ نمیدونم
_ پاشو بریم اونجا
_ ما رو راه نمیدن داخل آخه
_ پشت در همونجا بشینیم
_ همینجا بهتره سارا
مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم:
_ مگه نمیگی یه عمل ساده اس؟ پس چرا نمیایی بریم؟ نکنه چیزی شده که به نمیگی؟
_ نه بخدا! هرچی تو میدونی منم میدونم
_ پس پاشو بریم
_ به یه شرطی میام
_ چه شرطی؟
_ که گریه نکنی
اشکای روی صورتم رو برای بار هزارم پاک کردم و آروم گفتم:
_ باشه گریه نمیکنم، پاشو
از روی صندلی پاشد و بعد از پرس و جو از پرستاری که اونجا بود آدرس اتاق عمل رو گرفتیم و به اون سمت رفتیم...