🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی776 اشکام بند نمیومد و نمیتونستم به حرفای گیسو اعتماد کنم؛ اون بهم گفته بود خوب میشه اما ب
#خالهقزی777
نگاهی به ساعت انداختم و برای بار هزارم دلم هُری پایین ریخت!
الان دوساعتی میشد که آرش رو بُرده بودن داخل اتاق عمل و هیچ خبری ازش نبود
تو این دوساعت هزاربار از خودم و گیسو پرسیدم که " مگه زخمش سطحی نبود؟ پس چرا انقدر طول کشید؟ "
اما هردفعه در جواب این سوال از گیسو کلمه ی " نمیدونم " رو میشنیدم...
تمام مدت داشتم دعا میکردم و به خدا التماس میکردم که آرش رو به من و به خونواده اش ببخشه
_ سارا؟
با شنیدن صدای گیسو از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه
_ میدونی چیشد سارا؟
_ چیشد؟
_ ما اصلا یادمون رفت به خونواده هامون خبر بدیم که کجاییم، موبایل جفتمونم که تو ماشین مونده و خدا میدونه تاحالا چندبار بهمون زنگ زدن و چقدر نگرانمون شدن!
با این حرف گیسو تازه متوجه شدم که بدون اینکه به کسی خبر بدم چندساعته اینجام!
_ به کل همه چیز رو فراموش کردم، ساعت چنده الان؟
_ ده شب
_ میری گوشیارو بیاری که خبر بدیم؟
_ آره میارم، تو خوبی که؟ من برم
سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و آروم گفتم:
_ خوبم، برو
_ زودی برمیگردم
_ باشه
گیسو با قدمهای تند به طرف پله ها رفت و منم همونجا نشستم و به انتظار ادامه دادم...
تقریبا ده دقیقه بعد گیسو برگشت اما با لب و لوچه ی آویزون!
استرس گرفتم، نکنه دکتری پرستاری کسی تو راه دیدتش و چیزی بهش گفته؟
تا بهم برسه نصف گوشت تنم آب شد
_ سارا میبینی ما چقدر بدبختیم؟
_ چیشده
_ هیچکس یه زنگ بهمون نزده، یعنی هیچکس نگران ما نشده و با خودش فکر نکرده ما الان کدوم قبرستونی هستیم و چرا این وقت شب هنوز هم برنگشتیم خونه! ای خدا چقدر ما بی کَسیم
نفس راحتی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ خداروشکر
_ دیوونه ای؟ خداروشکر که کسی نگرانمون نشده؟
_ نه بابا، تو راه که داشتی میومدی قیافه ات رو گرفته دیدم، ترسیدم که نکنه اتفاقی افتاده و کسی درمورد آرش چیزی گفته باشه