🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی783 با این حرفم گیسو پقی زد زیر خنده و گفت: _ ای دروغگوی عوضی _ من دروغگوام یا تو؟ که به
#خالهقزی784
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_ الان ازم تعریف کردی یا تخریبم کردی؟
_ تخریب
_ از بس بیشعوری، راه بیفت... راه بیفت بریم خونه که دیرمون بود دیرترمونم شد
_ نمیخوای بپرسی علی جونم چی میگفت؟
_ نه
_ خب حالا که خیلی اصرار میکنی و خیلی کنجکاوی میگم برات، جونم برات بگه که...
دستم رو روی دهنش گذاشتم و گفتم:
_ نه قربون دستت من اصلا کنجکاو حرفاتون نیستم، نمیخواد بگی
فکر کنم بهش برخورد چون اخماش درهم شد و با صدای آرومی گفت:
_ باشه
و بعدش هم بدون اینکه هیچ حرف دیگه ای بزنه راه افتاد...
یکم که گذشت از حرفم پشیمون شدم، خب بیچاره کلی ذوق داره از اینکه قراره بعد چندسال به عشقش برسه و تو هم اینطوری ذوقشو کور میکنی!
_ گیسو؟
_ هوم
_ ناراحت شدی از من؟
_ نه
_ کاملا مشخصه!
_ هوم
_ خب تعریف کن ببینم چی گفت
فکر کردم باز هم ناز میکنه اما نیشش تا بناگوش باز شد و با ذوق گفت:
_ خب باشه میگم
_ عه چه زود خر شدی!
_ خفه شو، از قصد اینطوری کردم تا تو فکر کنی ناراحت شدم و خودت با زبون خودت بخوایی که برات تعریف کنم که خب به هدفمم رسیدم
خنده ام گرفت، از دست این دختر که بلد نیست دو دقیقه جدی باشه
_ خیلی خب بنال زود تعریف کن ببینم
_ علی گفت که برای آخر هفته دیگه یعنی تقریبا ده روز دیگه میخوان بیان خواستگاریِ اینجانب، البته ازم خواست شماره بابام رو بفرستم که اول زنگ بزنن اجازه بگیرن و بعد بیان
با خوشحالی نگاهش کردم و با تعجب گفتم:
_ واقعا؟
_ آره بخدا، حالا دیدی خبر مهمی بود و نمیذاشتی بگم؟
_ یعنی تا ده روز دیگه حالش خوب شده؟
_ بله عزیزم معلومه که خوب شده، معجزه ی عشق همینه دیگه! حتی گفت همین فردا هم حاضره بیاد اما مجبوره صبرکنه تا باند سرش رو باز کنه...