🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی787 _ گیسو من الان چه غلطی کنم؟ _ نمیدونم بخدا... آهان ببین بیا خونه ی ما _ به اونا چه توض
#خالهقزی788
با اعصاب خوردی دستم رو محکم به داشبورت ماشین کوبوندم و گفتم:
_ ای بابا خب پس چه غلطی کنم؟
_ هرغلطی میخوای بکنی بکن فقط دست به ماشینِ عزیزِ من نزن که خط قرمزمه
_ مرده شور خودت و ماشینت رو ببرن، بگو من چیکار کنم
چندلحظه با تفکر نگاهم کرد و بعد آروم گفت:
_ تنها راه اینه که بری خونتون و یه بهونه بیاری
_ چه بهونه ای؟
_ تصادف
_ خب من وقتی با تو میرم و با تو میام، چطوری تصادف کردم؟ مشکوک میشن بابا
_ نه بابا چه مشکوک شدنی؟ مثلا ظهر رفتی ساندویچ بخری تصادف کردی دیگه
_ زبونت لال دیگه؟
آروم خندید و گفت:
_ آره همون که خودت میگی
_ یعنی میگی برم خونه؟
_ آره چون اگه نری فکر میکنن بخاطر اون قضیه خواستگاره قهر کردی و تازه پیگیرت میشن میان دنبالت اما الان که بری خونه یکم نگران میشن تازه بعدشم خیلی راحت و بی دردسر قضیه ی خواستگار کنسل میشه و تمام
با اعصاب خوردی ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ نمیشه...نمیتونم، برا بابام میترسم، میدونی که وضعیت قلبش رو
_ بنظرم اگه نری قلبش رو بیشتر به درد میاری، تازه ممکنه با مامانت سر تو دعواشون بشه و این خیلی بدتره
با درموندگی شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم تا یکم هوای داخل ماشین عوض بشه و گفتم:
_ کاش من میمردم تا از این همه بدبختی راحت میشدم
_ دهنتو ببند و چرت نگو
بغضی که گلوم رو گرفته و داشت خفه ام میکرد رو به زور قورت دادم و گفتم:
_ هر روز یه مشکل... هر روز یه بدبختی... هر روز یه بیچارگی... خسته شدم بخدا، آخه مگه منِ بدبخت چقدر طاقت دارم؟ چقدر ظرفیت دارم؟ چقدر جا دارم؟ بخدا دیگه نمیکِشم... دیگه نمیتونم!