🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی789 اولین قطره اشک که پایین افتاد راه رو برای بقیه باز کرد و چیزی نگذشت که صورتم خیس از اش
#خالهقزی790
شونه اش رو تکون داد که مجبور شدم سرم رو بردارم؛ با چشم غره نگاهم کرد و گفت:
_ یعنی فکر میکنی اینو نمیگم بهشون؟
_ فکر نمیکنم مطمئنم
_ بسکه بیشعوری
_ تو علی رو میبینی خودتم فراموش میکنی چه برسه به من، چی میگی واسه خودت آخه؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_ آخه من که خودمو نمیبینم برا همین فراموش میکنم اما تو چی؟ قیافه ی نحست همبشه و همه جا جلو چشمامه
_ وای گیسو این چرت و پرتارو از کجا میاری تو؟ یه ذره کمتر چرت بگو
_ چشم خانمِ چرت نگو
گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:
_ حالا هم راه بیفت زود بریم
_ مقصدتون کجاست خانم
_ خودمدن خودمون
_ وا پس چیشد؟
_ میرم همونجا، میگم تصادف کردم دیگه
_ تا الان که میگفتی نمیشه
_ دیدم چاره ای جز این ندارم
_ تو آتلیه میموندیم
سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ نه، اگه برم تو آتلیه بمونم دقیقا همون چیزی که تو گفتی میشه، اونا فکر میکنن من بخاطر صبح لج کردم و این داستان کِش پیدا میکنه!
_ پس مطمئنی؟ برم خونتون؟ نریم تا اونجا و پشیمون بشیا! دیگه برنمیگردونمتا
_ انقدر زر نزن و برو
_ ای بیشعور!
تا خودِ خونه گیسو فقط چرت و پرت گفت و نذاشت دو دقیقه فکر کنم ببینم بهتره به مامان اینا چی بگم
به در خونمون که رسیدیم، شیشه رو بالا دادم و گفتم:
_ بیا بریم داخل
_ نه عزیزم مرسی
_ جدی میگم، امشبو خونه ی ما بمون
_ نمیشه، من که دیگه مثل قدیم بی صاحاب نیستم
_ گمشو بابا
_ والا، آقامون اجازه نمیده شب جایی بمونم
ادای عق زدن درآوردم و با چندشی گفتم:
_ بذار بگیرتت و بعد انقدر تو نقش فرو برو
_ فعلا که قراره بگیره
_ خودتم میگی قراره، هنوز نگرفته که
_ خفه شو و اون زبون نحستو هم به این حرفای نحس نچرخون...