🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی790 شونه اش رو تکون داد که مجبور شدم سرم رو بردارم؛ با چشم غره نگاهم کرد و گفت: _ یعنی فک
#خالهقزی791
ناخودآگاه غش غش خندیدم که باعث شد دماغم بدجور درد بگیره اما تا جایی که تونستم سعی کردم قیافه ام رو عادی نگه دارم که گیسو نفهمه
_ چیه میترسی بزنه زیرش و نگیرتت و بترشی؟
_ آره
_ عه عه برات متاسفم
_ برا خودت متاسف باش با اون آرش قُزمیت
لبخندم جمع شد و اخم صورتم رو گرفت!
_ برای خودم که متاسفم ولی کاری از دستم برنمیاد
_ برمیاد
_ چی برمیاد؟
_ اینکه بری یه روز بشینی قشنگ با آرش حرف بزنی
اخمام بیشتر درهم شد، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_ چشم امر دیگه باشه خانم؟
_ فعلا همینو انجام بده تا امر بعدی
_ خفه شو من عمرا با اون حرف نمیزنم
اومد حرفی بزنه که در ماشین رو باز کردم و گفتم:
_ بسه دیگه، خیلی حرف زدی، من رفتم خداحافظ
_ خیلی بیشعوری، خداحافظ
براش دستی تکون دادم و به طرف خونه رفتم، اونم سرش رو تکون داد و با سرعت از اونجا دور شد...
پشت در خونه ایستادم، چراغهای خونه روشن بود و این یعنی همشون بیدار بودن
دستم رو به سمت آیفون بردم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد، نگاهش کردم، سارگل بود
تلفن رو جواب دادم و گفتم:
_ در رو باز کن
_ سلام آبجی تو کجایی؟
_ پشت در
_ عه خب بیا تو
همون لحظه در خونه باز شد و منم تلفنم رو قطع کردم و رفتم داخل؛ خودم رو برای سوالها و نگرانیهاشون آماده کردم و به طرف سالن قدم برداشتم.
یادِ دیشب و حرفای مامان افتادم و همین باعث شد اخم روی صورتم بشینه، هنوزم باورم نمیشه اون حرفارو بهم زده!
_ وای آبجی تو چت شده؟
صدای بلند سارگل رو که شنیدم از فکر بیرون اومدم و رفتم داخل، بدون اینکه جوابش رو بدم، رو به بابا که کنار اتاق نشسته بود، گفتم:
_ سلام بابا