🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی792 بابا سرش رو بالا آورد و با دیدن صورتم، در ثانیه رنگش پرید و با ترس از جا پرید! _ دختر
#خالهقزی793
ازش جدا شدم و نگاهش کردم، چشماش پر بود از اشک و اگه فقط یه قطره اشک پایین میریخت من دیوونه میشدم... یه لحظه هم طاقت نمیاوردم!
من طاقت هرچیزی رو داشتم به جز اشک ریختن بابام... به جز شکستن بابام...
_ بابا توروخدا گریه نکنیا، چندبار بگم من خوبم؟
ازم جدا شد و با غصه نگاهم کرد و گفت:
_ تو که خودت داری گریه میکنی
سریع اشکام رو پاک کردم و گفتم:
_ نه نه گریه نمیکنم، خوبم، خب؟
_ باشه بابا، بیا بشین تعریف کن ببینم چیشده
رفت نشست گوشه ی سالن و منم کنارش نشستم؛ ناخودآگاه نگاهم به سمت مامان کشیده شد
کنار آشپزخونه ایستاده بود و همینطور که بی صدا اشک میریخت به ما نگاه میکرد
نتونستم بی تفاوت باشم، اونم مادرم بود، ازش دلخور بودم اما حاضر نبودم اینطوری اشک بریزه...
نگاهم رو ازش گرفتم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ چرا گریه میکنی؟
_ چی به سرت اومده؟
_ گفتم که تصادف کردم
_ با چی؟ با کی؟ چطوری؟
همینطور که سرم پایین بود، با همون لحن آروم گفتم:
_ یه موتوری زد بهم و فرار کرد
_ جای دیگه ات هم زخم شده؟
_ نه فقط دماغم ضربه دیده، همین
همونجا کنار آشپزخونه نشست و گفت:
_ درد داری؟
_ سارگل که پرسید، گفتم نه، نشنیدی مگه؟
_ از من دلخوری؟
پوزخند تلخی روی لبهام نشست، چی بگم من در جواب مادرم؟ چی بگم که حرمتش رو نشکنم و دلم هم آروم بگیره؟ چی بگم من آخه؟
_ من خیلی خسته ام میرم بخوابم
از روی زمین پاشدم و خواستم برم که بابا دستم رو گرفت و گفت:
_ صبرکن بابا، قرارشد برام تعریف کنی
_ گفتم که، یه موتوری یهو بهم زد و در رفت، چیزی ازش ندیدم، چیزی هم نفهمیدم، همین...