🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی794 _ دوستتم قیافه اش یا پلاکش رو ندیده؟ _ نه _ اون دور و بر دوربینی چیزی نداره که بریم از
#خالهقزی795
با صدای باز شدن در، از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم. با دیدن سارگل سریع اشک های روی صورتم رو پاک کردم و چشمام رو بستم
_ آبجی؟
جوابی ندادم که فکر کنه خوابم، اصلا حوصله ی حرف زدن باهاش رو نداشتم... یعنی حوصله ی حرف زدن با هیچکس رو نداشتم!
_ چشمات رو دیدم که باز بود، خودتو به خواب نزن
باز هم جوابی بهش ندادم...
_ یعنی دیگه منو دوست نداری آبجی؟ دیگه محلم نمیذاری، انگار که دیگه حوصله ی من رو نداری!
با این حرفش قلبم به درد اومد! سارگل جون منه...خواهر منه...برام ارزش زیادی داره اما این روزا حالِ من خوب نیست و این باعث شده اون همچین فکری بکنه
به ناچار چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم و گفتم:
_ این حرفارو از کجا میاری؟ کی گفته من دیگه تورو دوست ندارم آخه؟
_ رفتارات
_ این روزا یکم حالم خوب نیست
اومد کنارم روی تخت نشست و گفت:
_ اینو که میدونم اما دلیلش رو نمیدونم، قبلنا دلت میگرفت باهام حرف میزدی اما الان نه، تو زیادی با من غریبه شدی و همش ور دل گیسویی
لبخندی کمرنگی روی لبهام نشست، شونه اش رو گرفتم و به سمت پایین کشیدمش تا کنارم دراز بکشه و گفتم:
_ تو حسود کوچولوی منی آخه
بغلم دراز کشیدم و آروم بغلم کرد و گفت:
_ مگه چندتا آبجی دارم تو دنیا آخه؟ من فقط تورو دارم، حالا زود تند سریع برام توضیح بده که چندوقته چته
سارگل تقریبا از ماجرای آرش خبر داشت پس دلیلی نداشت بهش نگم
نفس درد داری کشیدم و آروم گفتم:
_ آرش...
_ آرش چی؟
_ آرش برگشته
پاشد نشست و با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و با صدای بلند گفت:
_ چی؟
دستم رو جلوی دهنش گذاشتم و با اخم گفتم:
_ آروم چخبرته؟