🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی795 با صدای باز شدن در، از فکر بیرون اومدم و به اون سمت نگاه کردم. با دیدن سارگل سریع اشک
#خالهقزی796
دستم رو کنار زد و همینطور که بهت زده نگاهم میکرد، گفت:
_ آرشِ خودت؟
_ اون آرشِ من نیست!
_ خب همونی که تو خونشون کار میکردی؟
_ آره همون
_ یعنی چی؟ خودش اومده؟ چی میگه؟ پشیمون شده یعنی؟
نفس عمیقی کشیدم و به سقف زل زدم و از اول شروع به تعریف همه چیز کردم...
حرفام که تموم شد دیگه نفسم بالا نمیومد، صورتم پر از اشک شده بود و تمام تنم میلرزید!
سارگل هم که اشک همه ی صورتش رو پر کرده بود، با غم بغلم کرد و گفت:
_ الهی بمیرم برای دلت، تو اون باغ لعنتی چی کشیدی تو؟
_ مُردم و زنده شدم
_ الهی بمیرم کاش منم اونجا پیشت بودم
_ خدانکنه
دوباره پاشد روی تخت نشست و گفت:
_ یعنی هدفش چیه؟ بعد یکسال یهو اینجوری پیداش شده، بعدشم که عقدش رو به هم زده و امشبم که اومده بخاطر تو جونش رو حتی به خطر انداخته!
_ نمیدونم واقعا
_ نکنه از قصد آتلیه شمارو انتخاب کرده؟
_ آخه مگه میشه؟ از کجا آدرسمون رو پیدا کرده باشه؟ فکر نکنم
اشکای روی صورتم رو پاک کرد و با ناراحتی گفت:
_ الهی دست اون پسره ی عوضی بشکنه، قیافه شون رو یادت نیست که بریم ازشون شکایت کنیم؟
_ اصلا نمیخوام دیگه بهش فکر کنم
_ ولی نمیشه که! باید حق اونا رو کف دستشون بذاریم
_ اگه بخوام دنبالش رو بگیرم مجبورم با آرش دوباره روبرو بشم و درحال حاضر اصلا اینو نمیخوام
_ واقعا نمیخوای؟
_ نمیخوام
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ پس اون همه گریه های شبانه؟ اون شبایی که با دیدن عکسش میخوابیدی؟ اون همه غم و غصه؟ اصرارت برای ازدواج نکردن؟ همه ی اینا نشون دهنده ی چیه؟
قطره اشک مزاحمی که از گوشهی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و آروم گفتم:
_ نشون دهنده ی اینه که من دیوونه وار دوستش دارم اما نمیتونم که بخوامش!