🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی798 دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که سریع گفتم: _ بسه دیگه، بحثش رو ببند دیگه نمیخوام درمور
#خالهقزی799
با خنده پاشد روی زمین نشست و گفت:
_ وحشی شدیا
_ میری تو تختت بخوابی یا پاشمت؟
_ میرم بابا آروم باش
از روی زمین پاشد و اومد سمتم، خم شد لپم رو بوسید و آروم گفت:
_ خیلی دوستت دارم آبجی، خیلی! من همیشه هستم خب؟ هرموقع دلت گرفت من هستم...هرموقع به یکی احتیاج داشتی من هستم
لبخندی روی لبهام نشست و بغض گلوم سنگین تر شد. سرش رو پایین کشیدم و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
_ قربونت برم من
_ خدانکنه، شب بخیر آبجی
_ شب بخیر کوچولو
_ کوچولو بزرگ شده
_ کوچولو برای من هنوز کوچولوئه
لبخندی زد و رفت روی تختش دراز کشید؛ منم نگاهم رو ازش گرفتم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم و چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم...
چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم؛ عقربه ها ساعت هفت صبح رو نشون میدادن.
زود بیدار شده بودم و هنوز هم به شدت خسته بودم و بدنم لهِ له بود!
غلتی زدم و دوباره چشمام رو بستم تا دوباره بخوابم اما قبل از اینکه چشمام باز هم گرم بشه، صدای زنگ گوشیم خواب رو به کل از سرم پروند!
سریع برداشتمش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم صداش رو قطع کردم که سارگل بیدار نشه...
صداش که قطع شد به صفحه نگاه کردم که با دیدن شماره ی روی گوشی چشمام از حدقه بیرون زد!
آمنه جون بود که داشت بهم زنگ میزد
یعنی چیکارم داشت؟ نکنه اتفاق بدی برای آرش افتاده؟!
دستم رو جلو بردم تا جواب بدم اما لحظه ی آخر پشیمون شدم
چرا باید جواب بدم؟ اصلا جواب بدم که چی بشه؟ این همه تلاش کردم فرامششون کنم که حالا بزنم همه چیز رو خراب کنم؟!