eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.2هزار دنبال‌کننده
321 عکس
222 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی799 با خنده پاشد روی زمین نشست و گفت: _ وحشی شدیا _ میری تو تختت بخوابی یا پاشمت؟ _ میرم
انقدر به صفحه ی گوشیم نگاه کردم تا بالاخره تماس قطع شد. گوشیم رو روی سایلنت گذاشتم و روی میز انداختمش و سرم رو روی بالشت گذاشتم تا دوباره بخوابم... _ هوف هوف هوف با اعصاب خوردی به ساعت نگاه کردم، ساعت هشت بود و من توی این یک ساعت حتی یک ثانیه هم نتونستم بخوابم فکر و خیال از سرم بیرون نمیرفت و ذهنم آشفته شده بود بخاطر چی؟ فقط به خاطر یه تماس لعنتی! با عصبانیت پتو رو کنار زدم و پاشدم نشستم؛ سرم رو بین دستام گرفتم و زیرلب گفتم: _ لعنت بهت از اون لحظه که آمنه جون بهم زنگ زده، تمام روان و اعصابم به هم ریخته هی با خودم میگم چرا زنگ زده؟ چیشده که زنگ زده؟ نکنه اتفاق بدی افتاده؟ اگه میخواست بپرسه چه اتفاقی افتاده چرا همون دیشب زنگ نزد؟ چرا گذاشته امروز صبح زنگ زده؟! نکنه آرش چیزیش شده و میخواسته به من خبر بده؟ و هزارتا فکرِ دیگه... _ آبجی خوبی؟ با شنیدن صدای سارگل دستم رو از روی صورتم برداشتم و با درموندگی نگاهش کردم _ چته؟ درد داری نکنه؟ _ نه جسمم درد نداره، تو کِی بیدار شدی؟ _ همین الان، چیشده خب؟ _ مامان آرش زنگم زد با این حرفم اخماش درهم شد... _ خب؟ چیکارت داشت؟ چی گفت؟ _ جواب ندادم _ جواب میدادی خب، شاید حرف مهمی داره _ نمیدونم سارگل، نمیدون... با بلندشدن دوباره ی صدای گوشیم حرفم قطع شد! به صفحه نگاه کردم، بازم آمنه جون بود! بازم قلبم به تپش افتاد و بازم استرس کل وجودم رو گرفتم! _ خودشه؟ _ اوهوم _ آبجی بنظرم جواب بده شاید کار مهمی داره سردرگم نگاهی به سارگل و نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم و بالاخره دلم رو به دریا زدم و تماسش رو جواب دادم...