🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی806 _ پس با همدیگه دوستید _ آره ولی آبجی توروخدا مواظب باش مامان بابا نفهمن _ مامان میکُشت
#خالهقزی807
بوسه ای روی موهاش زدم و از روی تختش پاشدم؛ نگاهی به ساعت کردم، عقربه ها ساعت نُه رو نشون میدادن، چه زود گذشت!
_ من برم آماده بشم که دیگه کم کم گیسو میاد
_ منم امروز بیام آتلیه آبجی؟
_ بیا فقط زود پاشو حاضر شو
_ باشه
رفتم جلوی آیینه ایستادم و یکم کرم پودر به صورتم زدم تا کبودی هام رو بپوشونه اما زیاد هم تاثیری نداشت!
بیخیال پوشوندنشون شدم و لباسام رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم، رفتم داخل دستشویی و کارم که تموم شدم اومدم بیرون و روی مبل منتظر گیسو نشستم...
_ اِ بیدار شدی دخترم؟
صدای مامان رو که شنیدم، به اجبار نگاهش کردم و آروم گفتم:
_ سلام بله
_ سفره پهنه، بیا صبحونتو بخور دخترم
_ گرسنه ام نیست
_ مگه میشه؟ دیشبم که هیچی نخوردی و همینطوری رفتی گرفتی خوابیدی
_ اشتها ندارم
اومد روبروم نشست و با ناراحتی بهم خیره شد و گفت:
_ الهی بمیرم من، الهی کور بشم و تورو اینطوری با این حال نبینم
_ خدانکنه
_ امروز نمیخواد بری سرکار
_ نمیشه
_ چرا میشه، چند روز بشین تو خونه تا استراحت کنی
_ کلی کار دارم
_ این چند روز رو گیسو کارارو انجام بده
_ نمیشه، من خوبم، حالم کاملا خوبه
_ دلم نمیاد بذارم با این حال بری دخترم
صدای اس ام اس گوشیم رو که شنیدم نگاهی به صفحه اش انداختم، گیسو بود که نوشته بود دم در خونه منتظره
از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ من میرم خداحافظ
_ کجا؟ بدون صبحونه؟
_ تو آتلیه یه چیزی میخورم
_ چرا به حرف مادرت گوش نمیدی؟ چرا چند روز نمیری تا حالت خوب بشه و بعد بری؟
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و ناخودآگاه لحنم تلخ شد!
_ خیلی نگرانمی؟