🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی808 با تعجب نگاهم کرد و گفت: _ نباشم؟ مگه میشه مادر نگران نباشه؟ _ نه آخه تعجب میکنم _ از
#خالهقزی809
سارگل بُهت زده اومد کنارم ایستاد و گفت:
_ یعنی چی؟
_ همون که گفتم، جای من دیگه توی این خونه نیست
_ خب چیشده؟ دو دقیقه نبودما
_ چون من حاضر نیستم به اجبار با کسی ازدواج کنم
سارگل حرفم رو که شنید تازه فهمید قضیه چیه؛ با اخم به مامان نگاه کرد و گفت:
_ مامان دوباره؟!
_ چی دوباره؟ تو چی میگی؟
_ مادرِ من مگه من دیروز اون همه باهات حرف نزدم؟ خب نمیخواد ازدواج کنه، دوست نداره شوهر کنه، خوشش نمیاد، زوره مگه؟
_ شوهر نکنه که چی بشه؟ موهاش همرنگ دندوناش سفید بشه؟
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
_ یعنی اگه ازدواج کنم موهام سفید نمیشه؟ چه حرفا میزنی آخه مامان!
_ سفید میشه اما حداقل تک و تنها نه!
_ من دوست دارم تک و تنها سفید بشم، خوبه؟
مامان با لجبازی سرش رو بالا انداخت و گفت:
_ من برای آخر همین هفته باهاشون قرار گذاشتم، یعنی خودشون اصرار کردن و منم قبول کردم
دلم میخواست همین الان یه چاقو بردارم خودم رو بکشم و از دست مادر بی درک و این زندگی راحت بشم!
باورم نمیشد من اینجا داشتم جون میدادم و اون برای خودش تصمیم میگرفت و قرار میذاشت!
با عصبانیت صورتم رو با دستم نشون دادم و گفتم:
_ با این وضعیت؟ حداقل بخاطر این حالم مراعات کن
_ تا آخر هفته پنج روز مونده، تا اون موقع خوب میشی البته اگه به حرفم گوش بدی و بمونی تو خونه خوب استراحت کنی خوب میشی
با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ هرچی بگم برای خودم متاسفم کم گفتم! پس بگو شما نگران خواستگاری هستی که میگی بمون تو خونه استراحت کن نه نگران من! راستشو بگو احتمالا من بچه سرراهی یا پرورشگاهی نیستم؟ آخه مگه میشه یه مادر اینطوری باشه؟ اصلا مگه داریم مادری رو که این حرفارو به دخترش بزنه؟ من که فکر نمیکنم داشته باشیم!