🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی810 واقعا دیگه دلم نمیخواست حتی یک ثانیه هم اونجا بمونم؛ بدم میومد... از خودم، از مامان، ا
#خالهقزی811
سعی کردم بغضم رو قورت بدم و با صدایی که از ته گلوم میومد، آروم گفتم:
_ مامانم
_ مامانت چی؟
بغضم سرباز کرد و اولین اشک از گوشه ی چشمم پایین افتاد و راه رو برای بقیه باز کرد
با غم سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ دیگه مطمئن شدم که مامانم منو دوست نداره
_ دیوونه داری گریه میکنی؟ این حرف یعنی چی آخه؟ مگه میشه یه مادر بچش رو نخواد؟
_ میشه، امروز فهمیدم که میشه
گیسو با ناراحتی سرم رو روی شونه اش گذاشت و آروم گفت:
_ توروخدا گریه نکن، دلم نمیاد
_ حالم بده گیسو، دارم میمیرم، دلم داره میترکه
_ قربون دلت برم من
_ گیسو برو لطفا نمیخوام اینجا باشم
_ تو خوب باش تا برم
_ خوبم برو لطفا
با تردید چندلحظه نگاهم کرد و بالاخره راه افتاد...
سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم
خدایا خسته شدم از بس بهت گفتم دیگه نمیتونم... دیگه نمیکشم... دیگه طاقت ندارم!
چرا تو این موقعیت سخت و حساس، مادرم بجای اینکه پُشتم باشه روبرومه؟
چرا اونم داره اذیتم میکنه؟ چرا اونم داره بهم فشار وارد میکنه آخه؟!
_ پیاده شو
چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم، کنار یه پارک بودیم که تاحالا هم نیومده بودم و برام ناآشنا بود
_ اینجا کجاست دیگه؟
_ سینماست
به دور و برم نگاه کردم و گفتم:
_ کو سینما؟ بعدشم مگه من الان حوصله سینما دارم آخه؟
_ احمق دارم مسخره ات میکنم! آخه این چه سوالیه؟ معلومه پارکه دیگه
چپ چپ نگاهش کردم و زیرلب فحشی نثارش کردم
_ هرچی گفتی خودتی و عمت
_ خفه شو گیسو
_ باشه تو پیاده شو اول
_ چرا پیاده بشم؟
_ وای سارا گاهی وقتا یه سوالایی میپرسی که واقعا به وجود عقل توی کله ات شک میکنم!