🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی811 سعی کردم بغضم رو قورت بدم و با صدایی که از ته گلوم میومد، آروم گفتم: _ مامانم _ مامان
#خالهقزی812
نیشگون نه چندان آرومی از بازوش گرفتم و گفتم:
_ بی عقل تویی و اون شوهرت
_ اولاً که هوی به شوهرم توهین نکنا، دوماً که خب بی عقلی دیگه! بنظرت چرا پیاده بشی؟ خب برای اینکه بریم یکم توی پارک بشینیم تا یه باد به اون کله ی مبارکت بخوره
سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ کله ی من نیاز به باد خوردن نداره، برو آتلیه هزارتا کار ریخته رو سرمون
_ پیاده شو انقدر حرف نزن
از ماشین پیاده شد و منم مجبوری رفتم پایین؛ دوتایی رفتیم داخل پارک و روی نیمکتی که نزدیک به محل بازی بچه ها بود نشستیم.
نگاهی به دختر و پسرایی که بلند بلند میخندیدن و بازی میکردن انداختم و لبخند کمرنگی زدم
_ خوشبحالشون
_ که دارن بازی میکنن؟
_ که دلشون خوشه... که هیچی از غم و غصه نمیدونن... که هنوزم وارد دنیای کثیف آدم بزرگا نشدن! ته ته ناراحتیشون اینه که یه سرسره کمتر سوار شدن یا نوبتشون نشده که تاب بازی کنن...
گیسو بهم نزدیک شد و دستش رو انداخت روی شونه ام و گفت:
_ دنیای آدم بزرگا هم اونطوری کثیف نیستا
_ هست، لااقل برای من که هست
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و پایین افتاد...
_ من چی دیدم از این زندگی؟ تا چشم باز کردم بابام مریض بود و ما بی پول! مجبور بودم هم کارکنم و درس بخونم، بعدشم که حال بابام بد شد و مجبور شدم زندگیم رو خراب کنم تا پول عملش رو جور کنم! بابام خوب شد و من شدم دختر هرزه ای که نامزدش رو ول کرده رفته پِی خوش گذرونی!
بعد از اون همه سختی عاشق شدم اما چیشد؟ این عشق تمام وجودم رو سوزوند و نابود کرد!
یکساله دارم تاوان این عشق رو میدم و هنوز هم تموم نشده
تا چند روز پیش هم که دلم خوش بود کسی کاری به کارم نداره اما حالا چی؟ باید با مادر خودمم سروکله بزنم تا منو داغون تر از اینی که هستم نکنه...