🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی814 بُهت زده چندبار پلک زدم تا مطمئن بشم خودشه و واقعا خودش بود! اون مرد شکسته که از این ف
#خالهقزی815
لبخند تلخی روی لبهاش نشست و گفت:
_ درسته الان غریبه ایم اما یه روزی قرار بود با هم ازدواج کنیم
_ یه روزی بله!
گیسو که از اول فقط داشت بهش چشم غره میرفت، پوفی کشید و گفت:
_ سارا من میرم تو ماشین تو هم بیا
اینو گفت و عین گاو سرش رو انداخت پایین و رفت... اون لحظه واقعا دلم میخواست بزنم دهنش رو خورد کنم که من رو توی اون موقعیت تنها گذاشت و رفت اما هیچ کاری از دستم برنیومد!
_ خوبی؟ چیکارا میکنی؟ فکر کنم یکسالی میشه ندیدمت، زندگیت رو رواله؟
_ ممنون خوبم
_ اما چهره ی غمگینت نشون نمیده که خوب باشی
_ چهره ی شکست خورده ی شما هم همینطور
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ خیلی شکسته شدم؟
لحن غمگینش باعث شد دلم براش بسوزه و روم نشد بگم آره، الکی سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ نه
_ من تو این یکسال یه روز خوش ندیدم سارا، هر روز بدبختی... هر روز مشکل... هر روز دردسر!
سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:
_ این کوچولو دخترته؟
با لبخند نگاهی بهش انداخت و بوسه ای روی موهاش زد و گفت:
_ آره دخترمه
_ با وجود این کوچولوی بامزه، میگی یه روز خوش ندیدی؟
_ تنها دلخوشیم بچمه، بقیش مشکلات بوده
ناخودآگاه سوالی که توی ذهنم به وجود اومد رو پرسیدم:
_ همسرت چی پس؟
آهی کشید و با ناراحتی گفت:
_ بعد از بدنیا اومدن دخترم، زنم مریض شد و هنوزم مریضه! هر روز دکتر.. هر روز یه داروی جدید... هر روز یه روش جدید... هر روز یه دکتر و بیمارستان جدید اما نه کسی میفهمه چشه و نه کسی میتونه درمانش کنه! حالا هم تو بیمارستان نزدیک اینجا بستریه و من دخترم رو آوردم که یکم بازی کنه تا کمتر بی تابیِ مادرش رو بکنه، بچه ام از بس گریه کرده دیگه جون نداره...