🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی817 وارد آتلیه شدم و سریع رفتم پشت میزم نشستم و گفتم: _ خیلی کارمون عقب افتاد گیسو، همش ه
#خالهقزی818
_ وای سارا هزاربار اینو گفتی! اومدن علی و خانواده اش هیچ ربطی به تو نداره؛ والا بخدا استرسی که تو داری انگار از من بیشتره
_ آره بیشتره
_ چرا آخه؟
پاشدم روی مبل نشستم و با غم نگاهش کردم و گفتم:
_ چون درد نداشتن کسی که دوستش داری خیلی سخته گیسو؛ خیلی! میکشتت...خوردت میکنه...میسوزونتت و نابودت میکنه!
تو نمیتونی تحمل کنی... فکر نکن این چندسال تونستی الانم میتونیا، نه!
این چندسال تو فکر میکردی علی هیچ علاقه ای بهت نداره اما الان که فهمیدی و میدونی که اونم دوستت داره، اگه یه لحظه نباشه میمیری
من اینو خب میفهمم برای همین دلم نمیخواد با اومدنم به خونتون یه بهونه بشم برای اون نامادریِ عوضیت و بابات!
نمیخوام بخاطر من با اونا دعوات بشه و این روی تصمیمشون درمورد علی تاثیر بذاره!
نمیخوام من باعث لج کردنشون بشم و همین باعث بشه نامادریت تو گوش بابات بخونه و نذاره که تو به علی برسی!
اینارو میفهمی گیسو؟ اگه میفهمی لطفا دیگه اصرار نکن و پاشو برو خونتون تا دیرت نشده
با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
_ آخه...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و سریع گفتم:
_ آخه نداره عزیزِ من، برو و نگران من نباش، چندساعت دیگه صبح میشه و دوباره میایی اینجا
_ دلم نمیاد اینجا تنهات بذارم
_ برو گیسو، این همه داستان گفتم برات
_ خب باشه میرم ولی شام چی میخوری؟
_ گشنه ام نیست
_ بیخود! تا صبح تلف میشی اینجا
_ خب الان یه ساندویچ از همین کناریه میگیرم
_ بمون همینجا خودم میگیرم برات و میارم
_ اگه این راضیت میکنه که بری باشه
کیفش رو کنارم گذاشت و کیف پولش رو از داخلش درآورد که سریع ازش کشیدمش و گفتم:
_ دیگه پول یه ساندویچ رو دارما!