🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی818 _ وای سارا هزاربار اینو گفتی! اومدن علی و خانواده اش هیچ ربطی به تو نداره؛ والا بخدا ا
#خالهقزی819
سعی کرد کیف پولش رو از دستم دربیاره و گفت:
_ گمشو بابا حالا انگار چقدره
_ کیف خودمو بردار برو
_ هوف سارا هوف که چقدر حرص میدی
با حرص و پاهایی که مثل بچه ها محکم روی زمین میکوبوند به طرف کیفم رفت و بعد از برداشتنش از آتلیه بیرون رفت
با لبخند به رفتنش نگاه کردم و زیرلب گفتم:
_ خدایا شکرت
واقعا روزی هزاربار خدارو برای داشتن گیسو شکر میکردم؛ اون رفاقتش رو همیشه بهم ثابت کرده بود
همیشه کنارم بود...توی سختی هام...توی دردام...توی روزای بد و تلخ...توی خوشی ها و همیشه و همیشه! اون برای من فقط یه دوست نبود؛ اون رفیق بود، خواهر بود، اگه بیشتر از سارگل نبود قطعا کمترش هم نبود!
با شنیدن صدای گیسو از فکر بیرون اومدم و تازه متوجه شدم که صورتم پر از اشک شده
پشتم بهش بود و صورتم رو نمیدید پس سریع اشکام رو پاک کردم و صدام رو صاف کردم و گفتم:
_ بله؟
_ واست همبرگر گرفتما
اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم!
_ خوبه مرسی
از روی مبل پاشدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_ بذار روی میز مرسی
_ گریه کردی؟
_ وا نه
_ دروغ نگو! چرا گریه کردی؟ حالت خوبه اصلا؟ میخوای بمونم پیشت؟
اجباراً نگاهش کردم و گفتم:
_ خوبم، نیازی نیست بمونی، تا دوباره اعصابم رو خورد نکردی هم برو لطفا
_ باشه بابا میرم، اصن بشین اینجا انقدر گریه کن تا...
حرفش رو خورد، لبخندی زدم و گفتم:
_ تا جونم دربیاد؟
_ نخیر خفه شو
_ والا ته این جمله فقط به این میخوره
_ میزنم تو صورتتا سارا، خیلی داری میری رو مخم
_ وای گیسو برو دیگه، کم مونده پاشم بیرونت کنم
با این حرفم چندلحظه با ناراحتی نگاهم کرد و تهش یه " خیلی بیشعوری " زیرلب گفت و از آتلیه بیرون رفت؛ درب برقی رو زد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه به طرف ماشینش رفت و سوارشد و با سرعت از اونجا دور شد...