🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی819 سعی کرد کیف پولش رو از دستم دربیاره و گفت: _ گمشو بابا حالا انگار چقدره _ کیف خودمو ب
#خالهقزی820
با اعصاب خوردی یه نیشگون محکم از دستم گرفتم و پاشدم تا گوشیم رو پیدا کنم
وقتی پیداش کردم سریع شماره ی گیسو رو گرفتم و موبایل رو کنار گوشم گذاشتم...
_ بله؟
صدای ناراحتِ گیسو رو که شنیدم اعصابم بیشتر خورد شد؛ اون انقدر نگران من بود و من اینطور دلش رو میشکوندم! خاک تو سرِ منِ بیشعور...
_ سلام گیسو رسیدی خونتون؟
_ من دو دقیقه اس راه افتادم، مگه با جت رفتم که رسیده باشم خونه؟
خودمم میدونستم هنوز نرسیده اما نمیدونستم چی بگم برای همین این سوالو پرسیدم...
_ آهان خب باشه، میگما گیسو؟
_ بگو
_ از من ناراحت شدی؟
_ نه
_ از من ناراحت نباش گیسو، من عصبی میشم... من یهو جوش میارم... من حرفای بیخود میزنم اما بخدا حرفایی که میزنم حرفای دلم نیست! بخدا تو انقدر برام مهم و با ارزشی که من حاضر نیستم یک دقیقه ناراحت باشی قربونت برم
چندثانیه سکوت بینمون برقرار شد و بعد گیسو با صدایی که پر از تعجب بود، گفت:
_ سارا دیوونه ناراحت نیستم بخدا، این حرفا چیه میزنی عزیزِ من؟ تو خواهر منی چرا من باید از تو الکی ناراحت بشم آخه؟ اصلا میخوای برگردم؟
_ نه نه نمیخواد برگردی، خوبم من
_ مطمئن؟ نبینم تو صدات بغض باشه ها
_ اگه تو ناراحت نباشی خوبم
_ ناراحت نیستم پس خوب باش
_ خب خداروشکر، برو که پشت فرمون حرف نزنی
_ باشه، سارا اگه یوقت نصف شب اتفاقی افتاد یا چیزی شد بهم زنگ بزنا، من سریع بیدار میشم، باشه؟ یوقت به این فکر نکنی که خوابم و از این حرفا
_ باشه حواسم هست، مرسی که هستی
_ قربونت برم پس فعلا خداحافظ
_ خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و اینبار با خیال راحت رفتم روی مبل نشستم...