🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی823 میدونستم، خوب میدونستم که با این کارم دل بابا رو میشکونم اما مجبور بودم خودم رو به بی
#خالهقزی824
با اعصاب خوردی برای هزارمین بار غلت زدم و زیرلب به عالم و آدم فحش دادم!
نور لامپ دقیقا توی چشمام بود و اجازه نمیداد که بخوابم، از طرفی هم اگه چراغ رو خاموش میکردم اینجا میشه تاریکی مطلق و اونطوری هم میترسیدم.
مانتوم که روی پاهام انداخته بودم رو گذاشتم روی چشمام و بستمشون تا نور رو احساس نکنم
ده دقیقه ای گذشت اما بازم خوابم نبرد! مثل اینکه مشکل از چراغ نیست و از جای دیگه اس...
با حرص مانتوم رو برداشتم و پاشدم نشستم
از شدت حرص مشت محکمی توی سرم زدم و گفتم:
_ بگیر بکپ...فکر و خیال رو ول کن و کپه ی مرگت رو بذار که صبح بتونی پاشی... انقدر خودتو اذیت نکن، انقدر به چیزای مزخرف فکر نکن
هزاران فکر و خیال توی سرم میچرخید و اجازه نمیداد بخوابم!
فکر و خیال اینکه چه آینده ای در انتظارمه...
اینکه قضیه ی اون خواستگاری که اصلا نمیدونم کیه و چیه و چیکاره اس، چی میشه...
اینکه آرش حالش چطوره؟ زخماش خوب شده یا نه؟ و چرا بعد از یکسال اومده و سعی داره باهام خوب باشه؟
اینکه پدر گیسو اجازه میده اون و علی با هم ازدواج کنن یا قراره ضدحال بزنه؟
اینکه سارگل عاشق کی شده؟ و آیا اون شخص آدم درستی هست یا نه؟ آیا اونم سارگل رو دوست داره یا نه؟! آیا پسر خوبیه یا نه؟
و هزاران هزار سوال دیگه که همه ی اینا کنار هم ذهنم رو آشفته کرده بود...
قطره های اشکی که با هم مسابقه گذاشته بودن و با سرعت روی صورتم فرود میومدن رو پاک کردم و با بغض گفتم:
_ خدایا میشه جونمو بگیری؟ همین الان...همین لحظه...همین ثانیه...لطفا جونمو بگیر