🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی825 اشک ریختم، گریه کردم، هق هق کردم، ناله کردم، گلایه کردم، با خدا حرف زدم و حرف زدم و حر
#خالهقزی826
لقمه ای که داشت از گلوم پایین میرفت یهو سرجاش موند و همونجا گیر کرد! دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سرفه افتادم
انقدر سرفه کردم که دیگه نفسم بالا نمیومد و گیسو هم وقتی دید انگار واقعا دارم خفه میشم اومد کنارم و دوتا مشت محکم زد توی کمرم
مشتاش انگار راه تنفسم رو باز کرد و بالاخره تونستم نفس بکشم
به سختی چندتا نفس عمیق کشیدم و وقتی که حالم جا اومد، یه پس گردنی نثار گیسوی احمق کردم و گفتم:
_ بیشعور اینجوری خبر میدن؟
_ عزیزم خبر خواستگاری تورو ندادم که انقدر هول کردی که! خبر خواستگاری خودم رو دادم
_ چرا انقدر زود زنگ زده؟ مگه قرار نبود چند روز دیگه بیان؟ وقتی که علی خوب شد؟
با ذوق روبروم نشست و گفت:
_ آقادوماد تحمل صبرکردن نداره و قراره که زودتربیان
_ یعنی کِی؟
_ فرداشب
با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم و گفتم:
_ واقعا؟ چه زود! بابات اجازه داد؟
_ بذار از اول بگم
_ بگو بگو
_ تو صبحونه ات رو بخور و همزمان گوش بده
_ میخوای باز لقمه بپره تو گلوم و این دفعه جدی جدی خفه بشم؟ ای کثافط
غش غش خندید و سرخوش گفت:
_ ساکت شو بذار تعریف کنم، دیشب مادرعلی زنگ زد و با بابام صحبت کرد، اینطوری گفت که علی منو تو دانشگاه دیده بوده و پسندیده و صبرکرده تا موقعیتش مناسب بشه و بعد بیاد خواستگاری، بابامم اول یکم ازشون پرس و جو کرد که کی هستن و فامیلیشون چیه و این حرفا و تهشم گفت باید با دخترم صحبت کنم و یکساعت دیگه زنگ بزنید خبر میدم و بعد اومد خیلی مهربون و آروم ازم پرسید که طرف کیه و منم گفتم همکلاسیم بوده و یه دروغ هم چسبوندم تهش و چندروز پیش منو بیرون دیدن و مادرش اومد جلو شماره خونمون رو گرفت، خلاصه که بابا نظرم رو خواست و منم وقتی سکوت کردم، بابام دیگه اجازه داد که بیان خونمون...
لقمه ام رو قورت دادم و گفتم:
_ یه نفس میکشیدی وسطش خفه نشی
_ کوفت، نظرت رو بگو
_ نظر چی؟
_ نظرت دیگه خره، درمورد اینکه قراره بیان