eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.2هزار دنبال‌کننده
321 عکس
222 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی825 اشک ریختم، گریه کردم، هق هق کردم، ناله کردم، گلایه کردم، با خدا حرف زدم و حرف زدم و حر
لقمه ای که داشت از گلوم پایین میرفت یهو سرجاش موند و همونجا گیر کرد! دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سرفه افتادم انقدر سرفه کردم که دیگه نفسم بالا نمیومد و گیسو هم وقتی دید انگار واقعا دارم خفه میشم اومد کنارم و دوتا مشت محکم زد توی کمرم مشتاش انگار راه تنفسم رو باز کرد و بالاخره تونستم نفس بکشم به سختی چندتا نفس عمیق کشیدم و وقتی که حالم جا اومد، یه پس گردنی نثار گیسوی احمق کردم و گفتم: _ بیشعور اینجوری خبر میدن؟ _ عزیزم خبر خواستگاری تورو ندادم که انقدر هول کردی که! خبر خواستگاری خودم رو دادم _ چرا انقدر زود زنگ زده؟ مگه قرار نبود چند روز دیگه بیان؟ وقتی که علی خوب شد؟ با ذوق روبروم نشست و گفت: _ آقادوماد تحمل صبرکردن نداره و قراره که زودتربیان _ یعنی کِی؟ _ فرداشب با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم و گفتم: _ واقعا؟ چه زود! بابات اجازه داد؟ _ بذار از اول بگم _ بگو بگو _ تو صبحونه ات رو بخور و همزمان گوش بده _ میخوای باز لقمه بپره تو گلوم و این دفعه جدی جدی خفه بشم؟ ای کثافط غش غش خندید و سرخوش گفت: _ ساکت شو بذار تعریف کنم، دیشب مادرعلی زنگ زد و با بابام صحبت کرد، اینطوری گفت که علی منو تو دانشگاه دیده بوده و پسندیده و صبرکرده تا موقعیتش مناسب بشه و بعد بیاد خواستگاری، بابامم اول یکم ازشون پرس و جو کرد که کی هستن و فامیلیشون چیه و این حرفا و تهشم گفت باید با دخترم صحبت کنم و یکساعت دیگه زنگ بزنید خبر میدم و بعد اومد خیلی مهربون و آروم ازم پرسید که طرف کیه و منم گفتم همکلاسیم بوده و یه دروغ هم چسبوندم تهش و چندروز پیش منو بیرون دیدن و مادرش اومد جلو شماره خونمون رو گرفت، خلاصه که بابا نظرم رو خواست و منم وقتی سکوت کردم، بابام دیگه اجازه داد که بیان خونمون... لقمه ام رو قورت دادم و گفتم: _ یه نفس میکشیدی وسطش خفه نشی _ کوفت، نظرت رو بگو _ نظر چی؟ _ نظرت دیگه خره، درمورد اینکه قراره بیان