🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی826 لقمه ای که داشت از گلوم پایین میرفت یهو سرجاش موند و همونجا گیر کرد! دستم رو جلوی دهنم
#خالهقزی827
لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم:
_ خوشحالم دیگه
با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ که قراره تو عروسی بهترین دوستت باشی نه؟
_ نه
لبخند روی لبش خشک شد و گفت:
_ نه؟
_ نه دیگه، خوشحالیم برای اینه که قراره از دستت راحت بشم خدارو صدهزار مرتبه شکر
_ برو گمشو بیشعور، من تا آخر عمر بیخ گوشتم، اصلا به این فکر نکن که یه روزی از دست من خلاص میشی
_ ای بابا پس من بدبختم
_ خوشبخت ترینی که من دوستتم
_ زارت
گیسو دیگه جوابم رو نداد و منم چیزی نگفتم و دوتایی مشغول انجام کارامون شدیم...
" یک روز بعد "
با اعصاب خوردی به صندلیم تکیه دادم و گفتم:
_ گیسو آخه من کجا پاشم بیام؟
_ یعنی چی این حرف؟ تو مگه به من قول نداده بودی که حتما میایی؟
_ آخه الان هرچی فکر میکنم میبینم انگار زشته، من چیکاره ام آخه اون وسط؟
چندلحظه مکث کرد و بعد با لحنی که پر از بغض بود گفت:
_ من که مادر ندارم، خواهر هم ندارم، از دار دنیا یه بابا دارم، دلم خوش بود که امشب غیر از بابام تو هم هستی و تنها نیستم اما نه انگار تو اونطوری که من بهت به چشم خواهر نگاه میکنم، به من نگاه نمیکنی!
با ناراحتی نگاهی به ساعت انداختم، ساعت دوازده ظهر بود
دیشب هم باز همینجا توی آتلیه خوابیدم و توجهی به تماس های سارگل نکردم؛ هرچند که نخوابیدم و تا صبح بیدار بودم و فکر و خیال میکردم
دم دمای صبح تازه خوابم برد و تقریبا تا یک ساعت پیش خواب بودم و الانم کلی کار عقب مونده دارم!
به گیسو هم گفتم امروز نیاد که توی خونه کارهاش رو انجام بده و الان اونم اصرار داره که من همین الان پاشم برم خونشون و پیشش باشم
از طرفی این همه کار عقب مونده و از طرفی هم خجالت میکشیدم برم اما میدونستم اگه نرم گیسو خیلی ناراحت میشه...