🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی827 لبخند کمرنگی زدم و آروم گفتم: _ خوشحالم دیگه با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت: _ ک
#خالهقزی828
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ باشه میام فقط الان نه، چندساعت دیگه میام
_ نه سارا نمیخواد، من نمیخوام که زوری بیایی
_ قربونت برم زوری چیه؟ من که از خدامه پیشت باشم ولی خجالت میکشم
_ غلط میکنی تو، خجالت از کی؟
_ از خونواده ی علی
_ احمقی؟ چه خجالت کشیدنی آخه!
_ باشه عزیزم میام، چندساعت دیگه میام، باشه؟
_ دقیقا کِی؟
_ یکم کار کنم و بعد بیام
_ باشه پس زود بیاها
_ چشم
_ مرسی خداحافظ
_ بای
تلفنم رو قطع کردم و بی حوصله به سیستم زل زدم؛ خبرمرگت دیشب کپه ی مرگتو میذاشتی و خوب میخوابیدی که صبح زود پاشی کاراتو بکنی!
با حرص چندتا نیشگون از خودم گرفتم و وقتی حرصم از خودم خالی شد، از فکر بیرون اومدم و مشغول انجام اون همه کار عقب افتاده شدم...
به عقربه های ساعت نگاه کردم، ساعت چهار رو نشون میداد
از ظهر تاحالا یکسره کار کردم تا یکم جلو بیفتم و دیگه گردن برام نمونده بود!
دیگه نمیتونستم ادامه بدم چون دیر میشد پس کار رو بستم و سیستم رو خاموش کردم و پاشدم.
دستام رو با خستگی از هم کشیدم و کیف و وسایلم رو برداشتم که برم اما هنوز یه قدم هم برنداشته بودم که یهو یه چیزی یادم افتاد و باعث شد سرجام خشکم بزنه!
نگاهی به لباسام که دوروز بود پوشیده بودمشون و تقریبا چروک شده بودن انداختم و آه از نهادم بلند شد!
من با این لباسا...با این مقنعه...با این صورت بی روح و موهای آشفته کجا برم؟!
با اعصاب خوردی ناخنام رو توی پوست دستم فرو کردم و زیرلب گفتم:
_ لعنت بهت سارا، لعنت بهت
حالا چیکار کنم؟ لباس از کجا بیارم؟ چطوری با این سر و وضع تو مراسم خواستگاری شرکت کنم آخه؟