🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی829 به هیچ وجه دلم نمیخواد برگردم خونمون اما چاره ای جز این ندارم! از کجا لباس بیارم؟ حالا
#خالهقزی830
خودم به گیسو سپرده بودم که به هیچ وجه جواب خونواده ام رو نده اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_ اون اصلا پیش من نیست، احتمالا دستش بنده و سر گوشیش نیست برای همین جواب نداده
_ کجاست؟ چرا پیشت نیست؟
_ امروز مراسم خواستگاریشه
_ چی؟؟؟
چنان دادی زد که فکر کنم پرده ی گوشم پاره شد!
با عصبانیت گوشی رو یکم از گوشم دور کردم و گفتم:
_ آروم وحشی کر شدم
_ مراسم خواستگاریشه؟ طرف کیه؟ چرا زودتر به من نگفتید نامردا؟
_ وقت نشد بگم
_ خب طرف کی هست؟
_ یه همکلاسی هامونه
_ حالا یهو بعد چندسال همکلاسی کجا بود؟
_ عاشق گیسو بوده، نتونسته بیاد جلو، الان اومده
_ چرا نتونسته؟
بی حوصله پوفی کشیدم و گفتم:
_ ول کن سارگل، وقت گیر آوردی تو هم
_ وا خب کنجکاو شدم
_ بعدا میگم خود گیسو برات کامل تعریف کنه
_ خب باشه
_ کاری نداری؟
_ چرا چرا میخواستم بپرسم که کِی میایی خونه؟ بابا و مامان خیلی ناراحتن بخدا، همش دارن غصه میخورن، حتی دیروز با هم دعواشون شد بخاطر تو، پاشو بیا دیگه
پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو که هنوز انقدر بچه ای چطور عاشق شدی؟
_ وا آبجی یعنی چی!
_ آخه مگه میخوای بچه دوساله رو گول بزنی که اینطوری حرف میزنی؟
_ حقیقت رو گفتم
_ مامان داره غصه میخوره؟ اگه غصه میخورد یه زنگ به من میزد!
_ باور کن...
پریدم تو حرفش با جدیت گفتم:
_ باور نمیکنم، الانم حوصله ی این داستانا رو ندارم، فقط یه چیزی میگم خوب گوش کن و باهام همکاری کن
با لحنی که پر از کنجکاوی بود، گفت:
_ چیشده؟ بگو
_ من میخوام بیام خونه و کسی نباید اینو بفهمه
_ یعنی چی؟ متوجه نمیشم چی میگی؟ چرا کسی نباید بفهمه؟