🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی831 _ ببین من قراره امروز کنار گیسو باشم، قراره تو مراسم خواستگاریش شرکت کنم و میخوام بیام
#خالهقزی832
سارگل با صدای خیلی آرومی گفت:
_ داریم میریم، با بدبختی راضیشون کردم بخدا
_ دمت گرم دستت درد نکنه
_ تو یه پنج دقیقه دیگه بیا، باشه؟
_ باشه باشه برو
تلفن رو قطع کردم و برای احتیاط ده دقیقه ی دیگه اونجا ایستادم و بعد به سمت خونه حرکت کردم.
به سر کوچه که رسیدم بازم اونجا ایستادم و وقتی مطمئن شدم که اونا توی کوچه نیستم سریع رفتم داخل خونه و در رو پشت سرم بستم.
به در تکیه دادم و به خونه ی ساده مون نگاه کردم
فقط دو روز بود که از اینجا دور بودم اما اندازه های چندین سال دلم براش تنگ شده بود!
نفس پر از دردی کشیدم و به طرف خونه رفتم، وارد اتاقم شدم و بدون معطلی سریع تمام لباسام رو درآوردم و پریدم توی حمام
حمامم تقریبا نیم ساعت طول کشید، وقتی اومدم بیرون از استرس اینکه مامان و بابا برگردن، بیخیال خشک کردن موهام شدم و مشغول آرایش کردن شدم
با کرم پودر تونستم تا حدی زخمای صورتم رو بپوشونم، هرچند که هنوز هم آثاری ازشون بود ولی خیلی بهتر شد
آرایشم که تموم شد، موهام رو دم اسبی بالای سرم بستم و در کمدم رو باز کردم تا یه لباس مناسب پیدا کنم
لبخند تلخی روی لبهام نشست! لباس مناسب؟! هرچی نگاه کردم هیچ لباسی که مناسب یه مراسم باشه رو پیدا نکردم
دلم برای خودم سوخت! هیچوقت یه لباس قشنگ نداشتم
قبلا که بابا پول نداشت برام بخره و الانم که خودم دارم کار میکنم، تمام پولا خرج قسط و قرضام میشه
گاهی یادم میره که منم یه آدمم
نیاز به دلخوشی دارم... نیاز دارم مثل تمام دخترای همسن و سال خودم برم با ذوق توی پاساژهای شهر دنبال لباس بگردم
تا جایی که یادم میاد همیشه از خودم گذشتم تا به خانواده ام سخت نگذره اما الان وضعم رو ببینن! رفتار مادرم رو ببین! اینه حق من؟ بخدا که نیست...