eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
12.2هزار دنبال‌کننده
321 عکس
222 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی832 سارگل با صدای خیلی آرومی گفت: _ داریم میریم، با بدبختی راضیشون کردم بخدا _ دمت گرم دس
صدبار کمد رو زیر و رو کردم تا آخر یه مانتوی قدیمی اما ترتمیز پیدا کردم؛ فکر کنم اینو سال آخر دبیرستانم خریده بودم اما فقط جاهای خیلی مهم میپوشیدمش و برای همین هم نو مونده بود با یه شلوار لی ساده و شالی که با همون مانتوعه خریده بودمش، پوشیدم و به خودم تو آیینه نگاه کردم برای یه لحظه خودم رو با نسیم مقایسه کردم! هه... آرش حق داشت منو ول کرد و رفت با اون آخه من کجا و اون کجا؟ لباسا و تیپ من کجا و تیپ اون کجا؟ با بغض نگاهم رو از آیینه گرفتم و خواستم برم که چشمم خورد به تخت سارگل با دیدن کت و شلواری که اونجا بود، چشمام برق زد به کل این لباس سارگل رو فراموش کرده بودم! اینو خودم براش خریدم، چندماه پیش که تولدش بود از درآمدم براش این کت و شلوار رو خریدم و الان اصلا یادم نبود که اینو بپوشم با هیجان لباس رو برداشتم که چشمم به کاغذ کنارش افتاد، دست خط سارگل بود که نوشته بود " آبجی این تنها لباس درست حسابیه که داریم، اینو برا مراسم بپوش" با لبخند کاغذ رو انداختم تو سطل آشغال و اون لباسای قدیمی رو هم درآوردم و کت و شلوار رو پوشیدم کتش تا وسطای رونم بود و دیگه لازم نبود چیز دیگه ای روش بپوشم رنگ لباس زرشکی بود پس شال مشکی ساده ای که داشتم رو هم سر کردم و اینبار با خوشحالی از خونه بیرون اومدم... از تاکسی پیاده شدم و به طرف خونه ی گیسو رفتم؛ تا اینجا هزاربار از اومدنم پشیمون شدم ولی بخاطر گیسو برنگشتم. همش میترسیدم نامادریش یه چیزی بگه و اعصابم رو خورد کنه، منم که نمیتونم روز به این مهمی رو برای گیسو زهر کنم، مجبورم سکوت کنم و این بیشتر اعصابم رو خورد میکنه. سرم رو تند تند تکون دادم تا فکر و خیالهای بیهوده از سرم بیرون بره و آیفون رو فشار دادم...