🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی832 سارگل با صدای خیلی آرومی گفت: _ داریم میریم، با بدبختی راضیشون کردم بخدا _ دمت گرم دس
#خالهقزی833
صدبار کمد رو زیر و رو کردم تا آخر یه مانتوی قدیمی اما ترتمیز پیدا کردم؛ فکر کنم اینو سال آخر دبیرستانم خریده بودم اما فقط جاهای خیلی مهم میپوشیدمش و برای همین هم نو مونده بود
با یه شلوار لی ساده و شالی که با همون مانتوعه خریده بودمش، پوشیدم و به خودم تو آیینه نگاه کردم
برای یه لحظه خودم رو با نسیم مقایسه کردم!
هه... آرش حق داشت منو ول کرد و رفت با اون
آخه من کجا و اون کجا؟
لباسا و تیپ من کجا و تیپ اون کجا؟
با بغض نگاهم رو از آیینه گرفتم و خواستم برم که چشمم خورد به تخت سارگل
با دیدن کت و شلواری که اونجا بود، چشمام برق زد
به کل این لباس سارگل رو فراموش کرده بودم!
اینو خودم براش خریدم، چندماه پیش که تولدش بود از درآمدم براش این کت و شلوار رو خریدم و الان اصلا یادم نبود که اینو بپوشم
با هیجان لباس رو برداشتم که چشمم به کاغذ کنارش افتاد، دست خط سارگل بود که نوشته بود " آبجی این تنها لباس درست حسابیه که داریم، اینو برا مراسم بپوش"
با لبخند کاغذ رو انداختم تو سطل آشغال و اون لباسای قدیمی رو هم درآوردم و کت و شلوار رو پوشیدم
کتش تا وسطای رونم بود و دیگه لازم نبود چیز دیگه ای روش بپوشم
رنگ لباس زرشکی بود پس شال مشکی ساده ای که داشتم رو هم سر کردم و اینبار با خوشحالی از خونه بیرون اومدم...
از تاکسی پیاده شدم و به طرف خونه ی گیسو رفتم؛ تا اینجا هزاربار از اومدنم پشیمون شدم ولی بخاطر گیسو برنگشتم.
همش میترسیدم نامادریش یه چیزی بگه و اعصابم رو خورد کنه، منم که نمیتونم روز به این مهمی رو برای گیسو زهر کنم، مجبورم سکوت کنم و این بیشتر اعصابم رو خورد میکنه.
سرم رو تند تند تکون دادم تا فکر و خیالهای بیهوده از سرم بیرون بره و آیفون رو فشار دادم...